30.10.12

کمک‌ به زنان؟


فوجیتسو، شرکت کامپیوتر‌ساز ژاپنی روز دوم نوامبر نوع "جدیدی" از لپ تاپ را به بازار ارائه می‌کند که برای زنان ساخته شده!

دور کلیدهای صفحه کلید را طلایی کرده‌اند، روی شبکه مربوط به تهویه لپ‌تاپ گل و بلبل نقش زده‌اند، ادپتور برق را در درون دستگاه جا داده‌اند، علامت مربوط به میزان باطری را هم الماس‌گونه کرده‌اند. سر لپ‌تاپ هم طوری طراحی شده که خانم‌های با ناخن بلند هم می‌توانند به آسانی آن را باز کنند! از سه نوع مدلی که مطابق با این خصوصیات ساخته می‌شوند یکی را فوجییتسو در همکاری با یک جواهرفروشی زنجیره‌ای طراحی کرده و قرار است که در این فروشگاه‌ها هم ارائه شوند.

ظاهرا بازاریاب فوجیتسو بیشتر در میان شیخ‌های عرب خلیج فارس و نوکیسه‌گان خودمان و  میلیونرهای تازه به دوران رسیده روسیه و اروپای شرقی و ...گشت و گذار کرده و لپ‌تاپی ساخته که این گونه مردان بدشان نمی‌آید که به همسران و دختران خود و یا ... هدیه کنند. وگرنه زن خوداگاه امروزی از کامیپوتر کارایی می‌خواهد و حدی معین از زیباشناسی و راحتی توامان در طراحی، نه دستگاه پرزرق و برقی مانند اتوبوس‌های پاکستانی!

وقتی که مدیر ارشد گوگل به دیدار رئیس جمهور فرانسه می‌رود

 امروز اریک اشمیت، رئیس شورای اداری گوگل شخصا در کاخ الیزه به دیدار فرانسوا اولاند رئیس جمهور فرانسه رفت. هدف اصلی‌اش این بود که دولت فرانسه را از تصویب قانونی بازدارد که گوگل را بابت هر کلیکی که کاربر اینترنت از طریق گوگل‌نیوز بر روی تازه‌ترین لینک‌های نشریات فرانسوی می‌کند، به پرداخت عوارض یا مالیات مقید می‌کند. گوگل سخت از این ایده عصبانی است و مدعی است که این اقدام هستی کنسرن را به لحاظ مالی به خطر می‌اندازد.

 قبل از دیدار امروز، شرکت گوگل در میل‌های غیرعلنی که برای اعضای کابینه فرانسه فرستاده بود، آنها راتهدید کرده بود که اگر چنین قانونی در فرانسه از تصویب بگذرد کل نشریات فرانسوی را از ماشین جستجوی خود حذف می‌کند.

 بنا به طرح در دست تهیه دولت فرانسه، هر ماشین جستجویی که از پرداخت مالیات معینی بابت رویت‌شدن لینک‌های جدید نشریات فرانسوی در صفحه نیوز خود سرباز زند تا ۳۰۰ هزار یورو جریمه می‌شود و مسئولان آن ماشین جستجو در فرانسه نیز تا سه سال زندان خواهند گرفت.

 ۸۰ درصد رجوع به نشریات فرانسوی از طریق ماشین‌های جستجو سهم گوگل است.

 بنا بر برخی کارهای تحقیقی، هفت و نیم درصد تا ده درصد لینک‌هایی که در صفحه جستجوی گوگل ظاهر می‌شوند مربوط به رسانه‌های خبری دنیا هستند. گوگل در کنار این لینک‌ها آگهی‌های تجاری پیش چشم کاربر اینترنت می‌گذارد و از این راه کسب درآمد می‌کند.

 از طرفی، رجوع به سایت‌های رسانه‌ها در اینترنت هم بعضا تا ۲۰ درصد از راه گوگل است. رسانه‌ها هم در حواشی اخبار و گزارش‌های خود در اینترنت، آگهی منتشر می‌کنند و این هم منبع درآمدی برای آنهاست. هر چه رجوع به آاین رسانه‌ها در اینترنت بیشتر باشد، تبعا بهایی هم که بابت آگهی‌ها طلب می‌کنند بیشتر است.

 با این همه، وضعیت بحرانی رسانه‌های چاپی و کاهش روز‌افزون تیراژ آنها به گونه‌ای است که درآمدهای ناشی از تبلیغات در صفحات اینترنتی‌اشان هم کفاف فائق آمدن بر بحران و رسیدن به سودآوری‌های قابل اعتنا را نمی‌کند. همین، یکی از علت‌هایی است که در چند کشور رسانه‌ها با کمک‌ دولت‌هایشان در صدد مقید‌کردن گوگل به پرداخت مالیات هستند.

 در سال ۲۰۱۱ بنا به برآوردها و تحقیقات ZenithOptimedia ۳۴۰ میلیارد یورو در دنیا خرج تبلیغات شده است. ۳۰ درصد از این مبلغ سهم نشریات چاپی بوده و ۱۸ درصد هم سهم اینترنت که روند به سود دومی در حال تغییر است. و خب، ۴۴ درصد از ۱۸ درصد تبلیغات اینترنتی سهم گوگل شده است. به این ترتیب، گوگل سال گذشته هفت و نیم میلیارد یورو سود خالص داشته و همین انگیزه‌ قوی‌تری برای رسانه‌ها شده که از آن طلب مالیات کنند.

 منتهی در میان دولت‌ها، خواست فرانسه از گوگل از همه فربه‌تر است. در آلمان قانونی که در دست بررسی است که در صورت تصویب گوگل باید به طور عمومی برای انتشار اخبار و مقالات رسانه‌ها با پرداخت هزینه اجازه بگیرد. این گزینه هم مطرح است که زمانی که محتوای لینک‌های رویت‌شده در گوگل، برای مصارف غیرشخصی به کار روند، از این کنسرن طلب عوارض خواهد شد که البته پیگیری این مسئله و تشخیص آن هم جای بحث بسیار دارد.

 در برزیل روزنامه‌های این کشور گوگل را مقید کرده‌اند که اخبار آنها را در صفحه گوگل‌نیوز نشان ندهد
و به طور متعارف آنها را پس از چند ساعت در صفحه عادی جستجوی گوگل به نمایش بگذارد، شاید که طالب اخبار سریع مجبور شود نسخه چاپی این نشریات را بخرد یا با رجوع مستقیم به سایت‌های این نشریات، بابت خواندن آنها پول بپردازد.

در بلژیک هم نشریات توافق کرده‌اند که اخبار غیراختصاصی و کمتر داغ را که برای انتشار در گوگل‌نیوز مجاز می‌دانند فورا به اطلاع این شرکت برسانند تا شماری از اخبار و گزارش‌های اختصاصی و حاوی ارزش افزوده از دسترس مجانی و فوری کاربران به دور بمانند.

 این که همه این تمهیدات کمکی به حل بحران موسسات رسانه‌ای چاپی و کاهش روزافزون درآمد آنها بکند البته جای شک و تردید بسیار دارد. شاید همین شک و تردید است که نشریات را بیش از پیش به طرف پولی‌کردن مقالات و گزارش‌های خود سوق می‌دهد، کاری که وال‌استریت ژورنال و نیویورک‌تایمز و ... قسما شروع کرده‌اند و دارد تا حدودی عمومیت می‌یابد، بی‌آن که در باره موفقیت این شیوه، و  آمادگی طالبان اخبار و گزار‌ش‌های این نشریات به پرداخت پول هم یقینی موجود باشد. روزنامه شرق هم داشت شاید به عنوان اولین نشریه ایرانی قدم در این راه می‌گذاشت، ولی پیش از ان که طرحش به طور کامل اجرا شود و موفقیت یا عدم موفقیت آن محک بخورد رگ حیاتش را نه مسائل مالی که انسداد سیاسی و قضایی برید.

 در یک کلام حکایت مشت‌انداختن رسانه‌ها در کشورهای اروپایی با گوگل نمودی دیگر از چالشی مزمنی است که اینترنت برای رسانه‌ها و تامین هزینه ژورنالیسم مایه‌مند به‌وجود آورده، چالشی که ظاهرا پایانی بر آن درچشم‌انداز آتی متصور نمی‌توان شد.

21.10.12

جدایی‌خواهی‌ها چرا؟



این هفته رئیس دولت محلی اسکاتلند و نخست‌وزیر بریتانیا توافق کردند که سال ۲۰۱۴ در اسکاتلند رفراندوم جدایی از بریتانیا برگزار شود. گرچه بر سر جزئیات سوالی که قرار است در رفراندوم پرسیده شود هنوز اتفاق نظر وجود ندارد، ولی دولت کنونی اسکاتلند و دست کم (فعلا) یک سوم جمعیت آن، خواهان جدایی‌اند. البته روند و پیامدهای جدایی احتمالی هم با تناقضات و دشواری‌های متعددی همراه خواهد بود: آیا بریتانیا اجازه خواهد داد که اسکاتلند به اتحادیه اروپا وارد شود؟ سرنوشت پایگاه‌های نظامی بریتانیا در این ایالت چه خواهد شد؟ آیا اسکاتلند در ناتو می‌ماند؟ آیا اسکاتلند حاضر خواهد شد بخشی از بدهی‌های بریتانیا را تقبل کند؟ آیا ...

در کاتالونی اسپانیا هم قرار است سال ۲۰۱۴، یعنی در سیصدمین سالگرد نقض خودمختاری این ایالت به دست ارتش اسپانیا رفراندوم جدایی برگزار شود، رفراندومی که دولت مرکزی با آن توافقی ندارد و اصولا مودالیته چنین رفراندومی تعیین‌شده نیست: چنین رفراندومی تا چه حد با قانون اساسی مطابق است؟ آیا همه مردم اسپانیا باید در رای‌گیری شرکت کنند؟ آیا این حق فقط منحصر به مردم کاتالونی است؟ نتیجه رفراندوم تا چه حد تعهدآور است؟ چند درصد مردم باید در رفراندوم شرکت کنند و چه تعداد باید رای مثبت بدهند تا جدایی قابل تحقق باشد؟ ...
(این لینک به رفراندوم قبلی در کاتولونی برمی‌گردد ولی برخی از ریشه‌های مسئله در آن شرح داده شده‌اند)

حضور یک و نیم میلیونی جمعیت ۸ میلیونی کاتالونی در چند هفته پیش در تظاهراتی به سود استقلال از اسپانیا به هر صورت نشانه‌ای از جدی‌بودن این تمایل است، به گونه‌ای که پادشاه اسپانیا هم که معمولا نباید در سیاست دخالت کند، نامه‌ای به کاتالونی‌ها و باسک‌ها نوشته و خواسته است که دست از جدایی‌طلبی بردارند.

در بلژیک هم پس از آن که آذرماه گذشته بحران ناشی از قدرت‌گیری حزب ملی‌گرای فلامن‌ها (هلندی‌تبارها) در منطقه فلاندر و عدم توافق ۵۴۱ روزه آنها با والونی‌ها (فرانسوی‌تباران) برای تشکیل دولت فدرال به سود تشکیل یک دولت ائتلافی و حفظ موجودیت بلژیک تمام شد، اینک با پیروزی مجدد حزب ناسیونالیست "ائتلاف نوین فلامن" (این بار در انتخابات شهرداری‌ها) بار دیگر خواست جدایی‌خواهی یا دستکم تشکیل یک کنفدراسیون با دو بخش نسبتا مستقل در بلژیک، به خواستی مورد بحث از سوی ملی‌گرایان فلاندر بدل شده.
(این مقاله مربوط به یک سال و نیم پیش است، ولی در آن ریشه‌های مشکل بلژیک تشریح شده‌اند)

اگر این جدایی‌خواهی‌ها رو به تشدید برود و اینجا و آنجا عملی شود، احتمالا سنگ روی سنگ مرزهای اروپا و اتحادیه اروپا باقی نخواهد ماند. باسک‌ها در اسپانیا به شدت از حرکت‌ها و اقدامات کاتالونی‌ها تاثیر می‌گیرند و آنها هم بنا به نظر سنجی‌ها با رایی که امروز در انتخاب  نمایندگان پارلمان محلی خود می‌دهند بیش از پیش بر دورشدن از مادرید تاکید خواهند کرد. در فرانسه نیز مشکل باسک‌ها تا حدی موجود است. ساکنان کرس و تیرول جنوبی نیز نامزدان احتمالی بعدی برای جداسری خواهند بود. گرجستان (نه در اروپا، ولی مرتبط با اروپا) و مولداوی هم بامشکلات مشابه‌ای درگیرند. همه این‌ها مقام‌های اتحادیه اروپا در بروکسل و برلین و پاریس را به شدت نگران کرده و به یکی از بحث‌های عمده محافل سیاستگذار در قاره بدل شده است، بدون آن که راه‌حل ساده و سریعی برای مهار این گونه جداخواهی‌ها در دسترس باشد.

نکته قابل اعتنا در همه این گرایش‌های جدایی‌خواهی این است که به نظر می‌رسید بعد از تجزیه چکسلواکی، تبدیل یوگسلاوی به ۷ کشور و جدایی کوسوو از صربستان دیگر سیر جدایی‌خواهی و تغییر احتمالی مرزها در اروپا رو به پایان باشد، به خصوص که اتحادیه اروپا هم مرزها را برداشته و ناسیونالیسم و ملی‌گرایی متاثر از منطقه‌ای شدن و جهانی‌شدن سیاست و اقتصاد بیش از پیش در حال رنگ باختن است.

نکته دیگر این است که در همه کشورهای بالا که با خطر تجزیه روبرو شده‌اند دموکراسی در مقیاس‌های غربی حاکم است، حقوق شهروندی به خوبی رعایت می‌شود و مناطق جدایی‌خواه از بیشترین حقوق محلی و خودمختارانه برخوردارند.

و نکته مهم سوم هم این است که در پس این جداخواهی‌ها مانند شماری از جدایی‌خواهی در منطقه ما مطامع و منافع قدرت‌های منطقه‌ای و بین‌المللی نقش محسوسی بازی نمی‌کند.
آیا می‌توان از روندهای مورد اشاره به این تحلیل رسید که بر خلاف برخی ایده‌های رایج، استقرار و تحکیم صرف دمکراسی و حقوق مدنی حل‌کننده کامل مسائل قومی و ملی نیست و پیچیدگی مسائل برخوردی همه‌جانبه‌تر و ظریف‌تر را می‌طلبد؟

یا آیا باید تحلیلی را بیشتر بها داد که بیش از همه بر تشدید "تفرد و خودمحوری" در جدایی‌خواهی‌های یادشده تاکید کرده و می‌گوید، در وجه عمده همبستگی‌گریزی اسکاتلندی‌ها، کاتالونی‌ها و ... که دیگر نمی‌خواهند بخشی از درآمد خود را به دولت مرکزی بدهند تا صرف توسعه ایالات عقب‌مانده‌تر و ضعیف‌تر یا بازپرداخت قروض دولت فدرال بشود، عامل تشدید جدایخواهی آنهاست. منتقدان این تحلیل که مدعی‌اند بیشتر جدایی‌ها در بیست‌سال گذشته به حاشیه‌هایی برمی‌گشته که به لحاظ اقتصادی نسبت به مرکز عقب‌افتاده‌تر بوده‌اند را چقدر باید جدی گرفت؟
 آنهاستآنها
 یا آیا ...

و آیا مسائلی که در بیست سال گذشته و اینک در اروپا و حواشی آن جاری و ساری بوده‌اند برای منطقه ما هم حاوی نکته آموزنده و قابل درنگی هست یا این دو منطقه به کلی متفاوتند و جنس مسائل و مشکلاتشان هم شباهتی با هم ندارد؟

16.10.12

فرخی یزدی؛ روشی بحث‌انگیز، آرمانی همچنان زنده


امروز، ۲۵ مهر، هفتادوسومین سالگرد خاموشی زنده‌یاد فرخی یزدی، شاعر و  روزنامه نگارآزادیخواه ایران است. این متن به مناسبت هفتادسالگی خاموشی او نوشته شده، ولی جایی منتشرش نکرده‌ام.
********************

گفته‌اند که ۱۲ سالی بیشتر از مقتضیات زمانه زندگی کرد، به ویژه که در حرف و عمل به انقلابی‌گری و رادیکالیسم ایمان و باوری ژرف داشت و خون در شعرش، چه برای رسیدن به آزادی و چه برای برقراری عدالت از ملزومات چشم‌ناپوشیدنی است:

ای خاک مقدس که بود نام تو ایران
فاسد بود آن خون که به راه تو نریزد

تا مگر عدل و تساوی در بشر مجری شود
انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
ز انقلابی سخت جاری جوی خون باید نمود
وین بنای سست‌پی را سرنگون باید نمود

در سرش این فکر است که هر چه اوضاع خرابتر، شرایط برای بهبودی مساعدتر:
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن زان رو
خرابی چون که از حد بگذرد آباد می‌گردد

ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی چون آب و آتش، دشنه‌ی پولاد می‌گردد

او از پیگری این روش و منش در بحبوبه‌ی دورانی که استبداد سیاه رضا شاهی دامن‌گستر می‌شد و به صغیر و کبیر رحم نمی‌کرد نیز بازنمی‌ایستد. خودش هم از قول مخالفانش نقل می‌کند که تندروش می‌خوانده‌اند.

محمد‌علی سپانلو در باره تاخیر در بروز مرگ او به حسین مکی، جامع دیوان او استناد می‌کند که گفته است حکم مرگش باید سال ۱۳۰۶ اجرا می‌شد: «حیدرخان و خیابانی و میرزاکوچک خان کشته شده‌اند، عشقی به گلوله‌ی مزدوران دستگاه از پای درآمده، عارف قزوینی به تبعید دق‌آور خود افتاده، اشرف‌الدین گیلانی جامه‌ی جنون می‌پوشد، بهار به همراه اقلیت مخالف مجلس کنار گذاشته شده است، دهخدا یکسره به کار تحقیق سرگرم است… سال‌هایی که جنبش کم‌شمار، اما بسیار متنفذ چپ در ایران یکسره درهم شکسته شده است…باید چندسالی می‌گذشت تا گروه ۵۳ نفر از صفر آغاز کند. او اما به اراده‌ی خود در مهلکه می‌ماند. نه بی‌نشان می‌شود و نه ساکت و رام و نه به زیرزمین می‌رود…»

شعرهای او دقیقاً نمایشگر منش اوست که هرگز تزلزلی نمی‌پذیرد… به اعتبار همین منش و نگاه رادیکالی که به مسیر برقراری عدالت و آزادی داشت، ساحل سلامت رها کرد و به قلب گرداب شیرجه رفت. «پس از قلع و قمع همراهان دوره‌ی آزادی، چندسالی دیگر هم غریب و بی‌یاور، چون آخرین جنگجوی قبیله‌ی آپاچی از کوهستانش دفاع کرد. راستی راکه سزاوار بود که در زندان شهربانی به سال ۱۳۱۸، به نعش خفه‌شده‌ی او همچون بازمانده‌ی یک تیره‌ی منقرض یا موجودات کره‌ی دیگر نگاه کنند».

با این همه، او با جان و دل عاشق آزادی و رهایی مردمان میهنی است که نامش ایران است. به رغم رادیکالیسمش، در دو سه جا، تیزهوشی سیاسی‌یی فراتر از هم‌نسلانش نشان می‌دهد، از جمله در شناخت چشم‌انداز راهی که رضاشاه می‌رود و بساط استبدادی که برپا می‌کند. هم از این رو از همان ابتدا به راه و رسم او بدبین است و هشداردهنده.

انقلاب بهمن به لحاظ رادیکالیسم و نه لزوماً به خاطر آزادی‌خواهی ، و شاید هم به خاطر هر دو، نام و یاد او را هم احیا کرد. حالا او در شعرها و شعارها حی و حاضر است و شهرام ناظری و محمدرضا لطفی و دیگران بر شعرهای او ترانه‌هایی ماندگار می‌سازند:

آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی

قسم به عزت و قدر و مقام آزادی
که روح‌بخش جهان است نام آزادی

سی سال پس از آن احیای دوباره‌ی نام و یاد او، اینک آنچه که از میراث او برجا مانده و قابل اشاره است، جوهر آزادیخواهی‌ و میهن‌دوستی و عدالت‌گرایی او است، گیرم که در نگاه و راه و رسمی متفاوت از آنچه که او دنبال می‌کرد.

و امروز، ۲۵ مهر، هفتادمین سالگرد رویارویی او با پزشک احمدی در زندان رضاشاه است، دیداری که آخرین لحظات حیات او را رقم می‌زند:
«غروب روز بیست و سوم مهرماه سال ۱۳۱۸، چهارمین سال زندان، او رنجور و ناتوان، اما تسلیم‌ناشده روی تختش دراز کشیده است. کلید در قفل می‌گردد. در باز می‌شود. سه نفر در آستانه‌ی سلول ظاهر می‌شوند. او سرهنگ نیرومند، رئیس زندان و پزشگ احمدی، جلاد بی‌سواد و تسبیح به دست رضاشاه را می‌شناسد. پس آن حکم که سال‌ها در جیب داشت اینک اجرا می‌شود. مرگ را پذیرفته، اما عدم مقاومت در برابر اوباش، وهنی است بر شاعر. در تاریکی متعفن، پیکاری خاموش و نومید در جریان است. دهانش را گرفته‌اند. پزشک احمدی آمپول هوا را آماده کرده است. هوا در رگ‌های شاعر جاری می‌شود- هوای آزاد- و او در تشنجی دردناک به خواب حفقان می‌رود.» خفقان رضاشاهی تا عمق جان او نیز نفوذ می‌کند و بر حیاتش نقطه‌ی پایان می‌گذارد. هم دوختن لب‌های او در زندان و هم این گونه از میان برداشتنش آوازه‌ی روزگار شده است و تجسم استبدادی آزادی‌کش و انسان‌کش.».


۷۰ سال پس از خاموشی‌اش در زندان رضاشاه، خشونت و رادیکالیسم و دست‌شدن از حیات برای رسیدن به آمال‌های انسانی نیست که روش و سلوک بزرگ‌دارندگان یادش را شکل می‌دهد، بلکه رواداری، پرهیز از خشونت و گذاشتن سنگ بر سنگ در راه آزادی و عدالت است و نه معجزات یک شبه و یک باره.

آنچه که اینک از فرخی یزدی و میراث او باقی مانده، آمال و آرزوهای او برای بهبودی و بهروزی مردمانی است که در خطه‌‌ی ایران زندگی می‌کنند و او دلباخته‌‌ی سعادت و سربلندی‌اشان بود.

14.10.12

خودمختاری، زن، زبان و کفر



* این لینک حاوی مقاله‌ای است در باره توافق اخیر میان دولت فلییپین و خودمختاری‌خواهان جنوب این کشور که شاید در باره مسائل قومی و ملی از برخی نکات قابل  درنگ عاری نباشد.

*از امروز رهبری دولت چپ- میانه دانمارک تام و تمام در دست زنان است که در دنیا بی‌سابقه است. به عبارت دیگر، دولت دانمارک از ائتلاف و همراهی ۴ حزب تشکیل شده که تا دیروز فقط رهبر سه تای آنها زن بودند، رهبرانی که خود عضو کابینه هم هستند. نخست‌وزیر، خانم تورنین اشمیت رهبر حزب سوسیال‌دمکرات است. قائم مقام او  خانم وستاگر از حزب سوسیال‌لیبرال است و خانم اشمیت‌نیلزن هم که رهبری حزب چپ‌گرای فهرست وحدت را در دست دارد پشتیبان دولت است. دیروز رهبری حزب سوسیالیست‌های مردمی، یعنی حزب چهارم هم به دست یک زن افتاد. به این ترتیب اولین دولت ائتلافی جهان تشکیل شده است که رهبر همه احزاب آن را زنان تشکیل می‌دهند. این که آیا این زنانه‌شدن تام و تمام دولت ائتلافی تغییری محسوسی در سیاست‌ها و جهت‌گیری‌های دولت دانمارک به جا می‌گذارد باید ماند و دید.

*رئیس مجمع موسسان تونس اعلام کرده است که کفرگویی به عنوان اقدامی قابل مجازات در قانون اساسی یا قوانین جزایی کشور  وارد نخواهد شد، «نه به این خاطر که ما با کفرگویی تفاهم داریم، بلکه به این دلیل که کفرگویی قابل تعریف نیست».

*این گزارش مغرب در باره مشکلات بچه‌های دو زبانه که تا بدو ورود به مدرسه با درک و فهم زبان فارسی مشکلات جدی دارند هم به رغم کوتاهی نکاتی قابل تامل در باره یکی از عیوب و سردرگمی‌ها در سیستم آموزشی ایران را بازتاب می‌دهد که باز هم با مسائل قومی درایران بی‌ارتباط نیست. وزیر آموزش و پرورش رقم این دانش‌آموزان را ۷۰ درصد کل دانش‌آموزان کل کشور اعلام کرده است که شاید کمی اغراق‌آمیز به نظر برسد.

11.10.12

حافظ، رندی و موسیقی ایرانی



امروز، ۲۰مهر، روز بزرگداشت حافظ است، شاعری که ورای ذوق و حس‌ورزی، شعرش مایه‌هایی غنی از «رندی» در خود دارد و همین وضعیت رندانه در شعر او همچنان مطرحش نگه داشته.
«شعر رندانه در عالی‌ترین صورت آن همین شعر حافظ است که از "شعر زهد" چیزی چندان در آن نمی توان یافت. در حقیقت شعر هر چه رندانه تر باشد ناب تر است و عالی تر، یعنی تر و جاندار و آراسته و باطراوت و شنگ و زیرکانه و لذت‌بخش، همچون شعر سعدی، و هر چه زاهدانه‌تر باشد ناسره‌تر و پست‌تر، یعنی خشک و بی‌جان و قراردادی و کلیشه‌ای تا حد عذاب‌آور.

جان رند شاعر به افق زیبایی چشم دوخته است و جهان را نیز از آن دیدگاه می‌نگرد...در وجود رند شاعر و در عالم او طبیعت بشری آزاد است و از رنج و ریاضت رهایی یافته، و رواست که کامرانی کند. کامرانی او در همین زیست در افق زیبایی و تجربه زیبایی است...شعر رندانه، از آنجا که بیان تجربه‌ی زیبایی‌ست، شعری است عاشقانه، بیان دلدادگی‌ست. پس ناگزیر در قالب غزل درمی‌آید و شاعر رند غزل‌سراست.

غزل رندانه‌ی حافظ در عین آن که ماجراهای زندگانی و عشق‌بازی‌ها و نظربازی‌های او را با خوب‌رویان «درین سراچه بازیچه» بیان می‌کند، در پس همه‌ی ماجراهای زندگانی داستان عشقی دیگر را نیز حکایت می‌کند که دامنه‌ی آن از ازل است تا ابد؛ عشقی عارفانه که زمینه‌ساز همه‌ی دلبستگی‌های و عشق‌های زمینی‌ست- داستان سرنوشت و سرگذشت عاشقانه‌ی جاودانه‌ی آدم/حافظ را:
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست/// آنچه آغاز ندارد نپذیرد انجام
 
... آنچه به حافظ در ميانِ همه ی شاعرانِ عارفِ ديگر چهره ای يگانه می بخشد و او را در چشمِ روشنفکرانِ امروزی نيز خوشايند می کند، اين است که او به منطقِ وضعِ "رندانه"ی انسان و گناه آلودگی آن و پذيرشِ اين تقديرِ ازلی، جسورانه تر از ديگر شاعرانِ اين نحله می انديشد و منطقِ انکارِ‌ امکانِ زهد در موردِ انسان را تا به جايی می برد که به منطقِ آزادانديشی مدرن بسيار همانند می نمايد. همين چه بسا اسبابِ بسياری بدفهمی ها را در موردِ او فراهم می کند.»

داریوش آشوری در کتاب «عرفان و رندی در شعر حافظ» و نیز در جستاری با عنوان «معمای حافظ»  

حافظ و موسیقی ایرانی

در سال‌های پیش از انقلاب که ترانه‌سرایان قدری وجود داشتند به‌ویژه در زمینه تصنیف رجوع به حافظ و سعدی کمتر بود. در آواز البته وضعیت به گونه‌ای دیگر بود. شاید به همین دلیل هم است که در کنار اجراهای معدودی مانند اجرای داریوش رفیعی بر غزل «زلف بر باد مده»، عمده‌ترین و بهترین تصنیف‌ها روی شعر حافظ در زمان پیش از انقلاب به اجراهای گروه موسیقی در جشن هنر شیراز و در کنار آرامگاه حافظ برمی‌گردد. از آن جمله‌اند، اجرای زیبای «الا ای پیر فرزانه‌» با صدای پریسا  و با آهنگ حسین علیزاده:

یا اجرای کم‌سابقه شجریان در راست‌پنجگاه با آهنگ لطفی و بر شعر «در ازل پرتو حسنت ز تجلی سر زد»


بعد از انقلاب، زمانی که موسیقی سنتی هم با فروکش‌کردن انقلاب از بیان حماسی و همراهی کم‌سابقه با شور و خروش مردم فارغ شد و سرخوردگی به وجه غالب روانشناسی مردم بدل گشت، و در حالی که ترانه‌سرایان قبل از انقلاب هم کم و بیش فرتوت و کم‌کار شده بودند، دوباره رجوع به حافظ بالا گرفت و به ویژه در تصنیف‌ها غرل‌های او حضوری کم‌سابقه یافت:

شجریان در آلبوم معروف شیدایی که در سفارت ایتالیا اجرا کرد، هم آواز «سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی» را سر داد:

و هم تصنیف زیبای «در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی»:

آواز «بیداد» شجریان بر روی شعر «یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد» کارش را به زندان کشاند

و اجرای شعر دیگر حافظ «صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن» در آلبوم دستان هم تلاقی تصنیفی شجریان و حافظ را به اوج دیگری رساند:

«سرو چمان» هم از اجراهای ماندگار شجریان شد:

در همین سال‌ها ناظری هم «دل می‌رود ز دستم» حافظ را با گروه دستان به شیوه‌ای متفاوت اجرا کرد که در نوع خود شنیدنی بود:

کاری که محسن کرامتی در آلبوم صبگاهی با آهنگ علیزاده بر روی غزل «سرم خوشم است و  به بانگ بلند می‌گویم/// که من نسیم حیات از پیاله می‌جویم» هم دلکش و شنیدنی بود:

علیرضا افتخاری هم قبل از این که کاملا به سراشیب بیفتد، اجرای زیبایی کرد بر روی غزل «بیا تا گل برافشانیم» حافظ با آهنگی از حسین علیزاده:

حافظ در آلبوم شیدایی صدیق تعریف هم جایی برجسته داشت، به ویژه آواز «به مژگان سیه کردی هزاران نکته در دینم»:

و تصنیف «ما ز یاران چشم یاری داشتیم»

شجریان در «جان عشاق» با آهنگ مشکاتیان و پیانوی معروفی و کاری به لحاظ ارکسترال تمیز،
 اجرایی شنیدنی بر غزل
دوش مي آمد و رخساره بر افروخته بود

عرضه کرد:

هم‌او به همراه همایون  در کنسرت همنوا با بم نیز یکی از اجراهای زیبا بر روی غزل ناب حافظ «سمن‌گویان غبار غم چو بنشینند» را اجرا کرد:

بار دیگر نوبت به محسن کرامتی رسید که همراه با آهنگ‌هایی از ارشد تهماسبی در آلبوم «دلدار» کارهایی شنیدنی از غزلیات حافظ ارائه کند. غزل «پند عاشقان بشنو وز در طرب بازا// که‌این همه نمی‌ارزد شوق عالم فانی» از دقیقه ۸

و «ترسم که اشک از غم ما پرده‌در شود» از دقیقه ۲۴

اجراهای امروزی‌تر

در این سال‌ها کارهای مدرن‌تری که بر روی برخی از شعرهای حافظ  شده است، این شعرها را از انحصار خوانندگان سنتی بیرون آورده و اجرایی متناسب حال و هوای نسل امروزی به آنها داده است:

مثلا اجرای گروه دنگ‌شو بر روی غزل «خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن»:
 
یا کارهایی که محسن نامجو بر روی برخی از غزل‌های حافظ کرده:
مثلا «زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم» در این اجرا:

یا «ترسم که اشک از غم ما پرده‌در شود»:

یا این اجرای تلفیقی او از چند غزل:

9.10.12

چه گوارا ، افت و خیزها و آب مروارید



  
۹ اکتبر امسال ‌( ۱۸مهر) چهل و پنجمین سالگرد مرگ ارنستو چه گواراست.در چهل سالگی این رویداد مطلبی نوشتم که حالا با اندکی تغییر دوباره اینجا منتشر می‌شود.


۱۹۵۵:‌ سال سرنوشت‌ساز برای چه گوارا. آشنایی در مکزیکو با گروهی به رهبری فیدل کاسترو، گروهی که قصد دارد بعد از شکست اولیه،  دوباره حمله‌ای را از خارج برای سرنگونی رژیم باتیستا سازماندهی کند. چه ۲۸ ساله است، پزشکی خوانده و در سیرو سیاحتش در آمریکای لاتین از فقر و نکبتی که زندگی مردم آنجا را  فراگرفته متآثر است. قبل از آغاز سفر چندان به عدالت و مسائلی از این دست نمی‌اندیشد. در نیمه‌های سفر نیز کتاب خاطراتش را که می‌خوانی بیش از هر چیز در توصیف بازی‌هایش در تیم‌های فوتبال کلمبیا موفق است و نه در ترسیم تاثری که بعداً  از فقر و فلاکت مردم بروز می‌دهد. به انتهای سفر که نزدیک می‌شود رادیکالیسم رو به اوجی در یادداشت چه موج می‌زند:‌« من برای مردم خواهم رزمید و می‌دانم که هر سنگری را که فتح کنم سلاحم را در خون خواهم شست و هر آن که را به شکست کشانده باشم، سر بر بدنش نخواهم گذاشت.»  او  همین ایام  در نامه‌ به مادرش  آرزو می‌کند که ای کاش  مناسبات مسلط در قاره به سود عدالت اجتماعی دستخوش تغییر شود.

سال فرار از گواتمالا

سه سال قبل از آشنایی با گروه کوبایی‌ها: چه در گواتمالاست. دولت اصلاح‌طلب آربنز سر کار است و در صدد انجام اصلاحات ارضی. چه نیز قصد دارد که به هر طریق به این دولت کمک کند. سازمان سیا با کودتا به عمر دولت آربنز پایان می‌دهد. چه نیز ناگزیر به ترک گواتمالا می‌شود.

در مکزیک دیدار با کاسترو برای چه تعیین‌کننده می‌شود. چه تا به اینجا برسد کتاب‌ها و آثار زیادی را خوانده و در عرصه تئوری یک سر و گردن از کاسترو بالاتر است. رفتار،  رویکرد و گفتار  کاسترو اما اراده‌ای خلل‌ناپذیر و معطوف به انقلاب و تحول  را به نمایش می‌گذارد و این برای چه سخت جذاب و اعتنابرانگیز است.  و به این ترتیب، او  برای اولین بار با طیب خاطر رضایت می‌دهد در پروژه سیاسی‌یی که کس دیگری طراح آن بوده شرکت کند و عملاً تابع منویات و راهبردهای کاسترو شود.

نبرد فشرده کاسترو ، چه و همقطاران علیه حکومت باتیستا دو سال طول می‌کشد. در ژانویه ۱۹۵۹ عکس‌های ورود انقلابیون به هاوانا که به جهان مخابره می‌شود سه چهره بیش از همه برجسته‌اند: کاسترو، چه و کامیلو سین فوگس.  مردانی ریشو که نه تنها در کوبا که در سراسر جهان بسیاری با ایده‌آل‌های آنها همزادپنداری می‌کنند. قبل از ورود به هاوانا فتح سیرا ماسترا روی می‌دهد. در دفتر خاطرات چه آمده است: پاسگاه محل که سقوط کرد، ۱۲ پلیس پاسگاه را سینه دیوار ردیف کردم  و آتش گلوله ... 

زندگی کسالت‌بار روزمره

زندگی روزمره در هاوانای بعد از انقلاب برای چه شروع می‌شود. ارتش را تصفیه می‌کند، دادگاه‌های خلقی به راه می‌اندازد و احکام اعدام صادر می‌کند. اردوگاهی ایجاد می‌کند که آنهایی را که به لحاظ اخلاق و رفتار با انقلاب راه نمی‌آیند در آنجا «تربیت» شوند.

 مسئول اصلاحات ارضی می‌شود و به عنوان فرستاده ویژه کوبا به گوشه و کنار دنیا می‌رود تا کمک‌ها و همکاری‌های اقتصادی برای کشوری جلب کند که با سرنگونی رژیم باتیستا تحت تحریم اقتصادی و سیاسی آمریکاست. روحش اما در کوه‌ها و در مبارزه چریکی برای آزادکردن سایر کشورهای آمریکای لاتین است. در وزارت کشور کوبا بخشی به وجود می‌آورد برای صدور انقلاب. وظیفه‌ی این بخش  آموزش انقلابیون و فرستادن پول و سلاح برای عملیات آنها در کشورهای خودی و همسایه است.

سوء تفاهمات

بانک مرکزی کوبا فاقد مدیر کارآمدی است. کاسترو در جمع یاران و همکارانش  می‌پرسد: در میان شما اکونومیستا ( اقتصاددان به زبان اسپانیولی) وجود ندارد؟ چه پاسخ آری می‌دهد و در راس بانک مرکزی قرار می‌گیرد. اندکی بعد به دوستانش توضیح می‌دهد که حرف کاسترو را درست متوجه نشده و فکر کرده که او می‌پرسد‌ آیا در میان شما کمونیستا ( کسی که کمونیست باشد) وجود ندارد و به همین خاطر پاسخ آری داده است. اولین سخنرانی‌ چه در جمع کارکنان بانک مرکزی در مورد ضرورت سلب مالکیت خصوصی و بی‌نیازشدن از خدمات بانکی است.

بعدتر چه در صدر وزارت صنایع قرار می‌گیرد. کوبا به خواست او باید صنعتی شود و آن هم در کوتاه مدت و با موفقیت هر چه بیشتر. چه  به طرح اقتصادی کشورهای سوسیالیستی باور ندارد، چرا که از نظر او  انسان‌هایی علاقه‌مند به پول تربیت می‌کند. چه به دنبال انسانی است که حاضر باشد هر روز  و همه‌ جا خود را فدای منافع و مصالح جمع کند. طرح اقتصادی چه به اجرا درمی‌آید اما اثری در بهبود وضع اقتصادی کوبا ندارد. به سهمیه‌بندی کالاها نیاز می‌افتد، چه خشنود است، چون از نظر او نوعی از عدالت را در میان همه برقرار می‌کند.

حرفی که پابلو نرودا را سردرگم کرد

در همین ایام است که شماری از روشنفکران جهان نیز گاه و بی‌گاه به دیدار چه می‌روند. سارتر از آن جمله است. پابلو نرودا هم. چه روزها با کسی فرصت ملاقات ندارد و وقت خود را یکسره صرف مسائل و مشکلات انقلاب می‌کند. پس،ملاقات‌کنندگان را شب به خانه‌اش می‌پذیرد.

پاسی از شب گذشته است. چه با نرودا گرم صحبت است. در حین صحبت جمله‌ای می‌گوید که شاعر شهیر شیلیایی را سردرگم و انگشت به دهان می‌کند، بعداً ولی نرودا می‌گوید که چه  با آن جمله فرجام کار خودش را پیش‌بینی کرد. در آن شب صحبت از امکان حمله آمریکا به کوبا درمیان است. چه رو به نرودا می‌کند و می‌گوید:‌ « جنگ... جنگ... آره ما همیشه علیه جنگ بوده‌ایم، ولی وقتی یک بار وارد آن شدیم دیگر زندگی بدون آن ممکن نیست. هر لحظه می‌خواهیم به سوی آن برگردیم.» ذهن و زبان چه کماکان در ارتفاعات سیرا ماستراست.

۶ سال آزگار چه زندگی بدون سلاح و درگیری را تاب می‌آورد. در این شش سال که او در دستگاه رهبری کوبا به فعالیت مشغول است، دو بحران که می‌توانستند آغازگر جنگی بزرگ باشند از گرد سر کوبا دور می‌شوند. اول حمله بقایای رژیم باتیستا و گریختگان از کوبا با کمک سازمان سیا و دوم بحران میان واشنگتن و مسکو  بر سر استقرار موشک‌های اتمی شوروی در خاک کوبا. بحران در گفتگوی مستقیم میان مسکو و واشنگتن و بدون مشارکت کوبا و توجه به حساسیت‌های رهبری آن حل و فصل می‌شود. چه سخت سرخورده است. به باور او این نه سیاستی واقع‌گرایانه از سوی شوروی که نشانه‌ای از خیانت آن به منافع ملت‌ها و کشورهای کوچک است. او می‌گوید:‌« مردم کوبا حاضر بودند قربانی درگیری اتمی شوند، تا خاکسترشان به شالوده‌ای برای جامعه‌ی آینده بدل شود... سیاست همزیستی مسالمت‌آمیز میان شرق و غرب کشورهای جهان سوم را دور می‌زند و منافع آنها را قربانی می‌کند.»

چه کم کم به یاد گفتگوی خود با کاسترو در مکزیک می‌افتد. کاسترو به او می‌گوید که همراهی و همکاری او آزادانه است و هر وقت که خواست می‌تواند راه و اقدامی دیگری را در پیش گیرد.

ابراز نفرت در بولیوی

۱۹۶۵ دوباره وقت رفتن است. کوبا را ترک می‌کند و در شمال آرژانتین به جنگ چریکی می‌آغازد. عملیات ناموفق می‌ماند. کاسترو به او پیشنهاد می‌کند که برای دستگرمی به آفریقا برود، به کنگو، جایی که پاتریس لومباما از قدرت کنار زده شده، به قتل رسیده و هوادارنش کماکان در یکی از ایالات کشور به مقاومت ادامه می‌دهند.

از کنگو نیز چه گوارا با شکست برمی‌گردد. اما باورش این است که با استناد به درس‌های این شکست می‌تواند عملیات جدیدی را از خاک بولیوی آغاز کند و بعد دامنه آن را به آرژانتین و شیلی بگسترد. در بولیوی اما دهقانان که قرار است پشتوانه مردمی انقلاب او را بسازند تنهایش می‌گذارند. چه و حرف‌هایش برای آنها بیگانه اند. رژی دبره تعریف می‌کند که در بولیوی او را در حال صحبت تند با بولیویایی‌هایی دیده و سرخوردگی خود از عدم
همراهی مردم محلی این گونه بیان می‌کرده است: از شما و مردم اینجا متنفرم. از شهرها هم کسی فراخوان چه  را لبیک نمی‌گوید. ارتش بولیوی هم با توجه به تجربه باتیستا آماده و حاضر یراق‌تر است. سازمان سیا هم دیگر نمی‌خواهد انقلاب دیگری را در آمریکای لاتین تحمل کند. همه اسباب شکست برای پروژه چه گوارا آماده‌اند. از ۴۶ نفری هم که با او حرکت را  آغاز کرده‌اند تنها ۱۷نفر باقی‌ مانده‌اند.

روز ۸ اکتبر ۱۹۶۷ چه گوارا با ۱۷ همراهش پس از نه ماه درگیری و مبارزه در بولیوی در محاصره ۱۸۰۰ نیروی ارتش بولیوی قرار دارند. دهقانی به نام پدرو پنا مخفی‌گاه آنها را لو می‌دهد. مقاومت بی‌نتیجه می‌ماند. چه و یارانش دستگیر می‌شوند. چه انتظار دارد که محاکمه‌ای عادلانه برایش ترتیب دهند. او شاید دادگاهی را به یاد می‌آورد که پس از حمله کاسترو و یارانش به پایگاه مونکادا برپا شد و کاسترو با استفاده از تریبون دادگاه، دفاعیه معروف خود با عنوان «تاریخ مرا تبرئه خواهد کرد» را قرائت کرد. اما واشنگتن در مذاکره با مقام‌های بولیوی تاکید دارد که نباید به هیچ‌وجه تریبونی مشابه در اختیار چه قرار گیرد.

 از چه می‌پرسند که چرا به بولیوی آمده است؟ می‌گوید:« نمی‌بینید که دهقانان بولیویایی در چه شرایطی زندگی می‌کنند؟ در فقری که قلب انسان را به درد می‌آورد.»

درست نشانه بگیر!

بعد از ظهر روز بعد، در حالی که صبحش رئیس جمهور بولیوی اعلام می‌کند که چه گوارا دیروز در جریان درگیری با ماموارن دولتی کشته شده، او با دست و پای بسته بر کف مدرسه‌ای در لا هیگووراٰ، دهی نزدیک محل دستگیری‌اش نشسته است. ساعاتی قبل تلگراف رئیس جمهور بولیوی، بارینتو، به دست مقامات محلی رسیده است، تلگرافی که با همکاری سفارت آمریکا در لاپاز تهیه شده. عنوان تلگراف هست: عملیات ۶۰۰.۵۰۰ پانصد نام مستعاری بود که مقامات آمریکایی و بولیویایی به چه داده بودند و ۶۰۰ هم حرف رمزی بود برای اعدام.

افسر جزء، ماریو تران داوطلبانه آماده اجرای متن تلگراف است. او ۱۰ سال بعد، در مصاحبه‌ای با نشریه فرانسوی پاری دماچ رویارویی‌اش با چه گوارا و نحوه کشتن او را ولو با تاثر از چه‌ او، اما با قساوت تمام شرح می‌دهد: وقتی که من وارد اتاق شدم، چه روی یک نیمکت نشسته بود. با دیدن من، پرسید: «برای کشتن من آمده‌اید؟» سوال او غافلگیرم کرد. سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. برای شلیک کردن به او اطمینان و قدرت لازم را از دست دادم. در این لحظه چه را بسیار بزرگ و با عظمت یافتم. چشمانش می‌درخشیدند. احساس کردم که در حال بلندشدن و قدبرافراشتن است. نگاهش که روی چهره‌ام ثابت شد گویی که رگباری بر من باریدن گرفته است. فکر کردم که چه به راحتی می‌تواند با یک حرکت اسلحه را از دست من بگیرد. او ولی به جای این کار، اینجا هم فرمانده شد: ‌« دقیق نشانه‌گیری کن! دستت نلرزد! تو یک انسان را خواهی کشت.» من به درگاه اتاق عقب نشستم، چشمان خود را بستم و اولین رگبار گلوله را شلیک کردم. چه روی پاهایش در هم شکست، به خاک افتاد و خونی زیاد از بدنش جاری شد. من دوباره خودم را جمع کردم و رگبار دوم را هم به او بستم. این بار قلب و دستتش را نشانه رفتم. و او مرد.»

دفتر زندگی چه اگر اینجا و این گونه وحشیانه  بسته نمی‌شد چه سرنوشتی برایش می‌توان متصور بود؟ او در جهت تحقق افکارش چه رویکرد و رفتاری پیدامی‌کرد؟  آیا این سرنوشت تراژیک در عین حال خوش شانسی او نبود؟

روز بعد جسد چه گوارا را در شستشوخانه بیمارستانی در نزدیکی محل قتل برای رسانه‌ها به نمایش می‌گذارند. به دروغ می‌گویند که در درگیری از پا در‌آمده است. در تصویری خون‌آلودی که از جسد  چه با چشمان بازش به جهان مخابره می‌شود کسانی مسیح مصلوب و تلاشش برای رهایی جهان را متجلی دیده‌اند، دیگرانی هم و غم چه و سرنوشت تراژیک او را جزیی از تاریخ مارکسیسم در سده بیستم به حساب آورده‌اند. در ایران نیز همین چندی پیش با دعوت از فرزندان او خواستند که یادمان چه را مصادره به مطلوب کنند و میان آن و باورهای خویش قرینه‌هایی بسازند، اما توفیقی نیافتنند.

رفت و بازگشت

دیوار برلین که فرو ریخت، نام و تصویر و اسطوره چه هم تا حدودی به حاشیه رانده شد. نام و اشاره‌ای اگر از او در میان بود عمدتاً به جنبش محدود زاپاتیست‌های در یکی از ایالات مکزیک برمی‌گشت. چند سال بعد کم کم اما هیجان‌ها می‌خوابد، فقر و بی‌عدالتی اما همچنان جهان را رها نکرده است. کسانی عامل این وضع را در روند جهانی شدن دیده‌اند. پس جنبش مخالفان جهانی‌شدن سربرمی‌آورد و دوباره چه و تصویر و  اسطوره‌ی او هم اینجا و آنجا می‌چرخد و جمعیتی را گرما و تحرک می‌بخشد، هر چند که کارنامه چه در کلیتش مقبول آنها نباشد. به قدرت رسیدن چپ‌گرایانی که قسماً در دهه‌های ۷۰ و ۸۰ با الهام از شیوه چه و کاسترو با حکومت‌های خود درافتاده بودند نیز سبب شده که نام و اسطوره چه دوباره احیا شود و رنگ و جلایی بیابد. در جریان جنبش ضدسرمایه‌داری اخیر (جنبش آکوپای) تصاویر و تابلوهای چه اینجا و آنجا حی و حاضر بودند. این که در کنارش تجارت با این اسطوره ( تی شرت و بند ساعت و گردن بند و کلاه و ...) هم برای خودش بازار پررونقی داردکه خوب کمتر از دیده‌ها نهان است و شاید طنز تلخ تاریخ باشد که کسی که با تجارت و سوداگری میانه خوشی نداشت اینک نام و آوازه‌اش عامل معاملات و سودهای هنگفتی است.

آب مروارید چشم و ...

نیمه سپتامبر ۲۰۰۷: بیش از یک سال از روی کار‌آمدن اوه مورالس در بولیوی می‌گذرد. روابط گرم او با کوبا باعث شده که معلمان و پزشکان کوبایی به بولیوی بیایند و خدمات پزشکی و آموزشی ارائه کنند.

روزنامه گرانما، ارگان حزب کمونیست کوبا در صفحات درونی‌اش  آگهی تشکر یکی از اهالی بولیوی را چاپ کرده است: بدین وسیله سپاس و تشکر خود و خانواده‌ام از زحمات و تلاش‌های پزشکان کوبایی مستقر در بولیوی ابراز می‌کنم که باعث شدند آب مروارید چشم پدرم، ماریو تران، برطرف شود.

نام ماریو تران اما آشناست. همانی که چه را زنده زنده به گلوله بست. یحث در کوبا بالا می‌گیرد و هنوز هم ادامه دارد:‌آیا خدمات انسانی پزشکان ما باید کسی همچون ماریو تران را هم شامل شود؟ ....