19.4.17

پیشرفت زبان یا تباهی زبان؟* (خوب و بد توئیتر)

وقتی که فیلم‌ صامت می‌بینیم باید هم به حالات چهره و میمیک بازیگران و تغییر آن توجه کنیم و هم خطوط زیرنویس فیلم را بخوانیم. فیلم ناطق اما این دشواری را از میان برداشته و  فرهنگ متن‌خوانی همراه با تماشای فیلم به حاشیه رانده شده، مگر آن که فیلم خارجی باشد و آن را دوبله نکرده باشند. و خب طرفه این که، گرچه در این سال‌ها صدا در فیلم‌ها بلندتر و با کیفیت‌تر شده، ولی از جهتی دیگر متن‌خوانی رواج گسترده‌ای پیدا کرده، البته نه در سینما که روی اسمارت‌فون‌ها و ...

آمارها می‌گویند که در تاریخ بشر سابقه نداشته که به اندازه امروز از طریق متن انسان‌ها با هم تعامل و ارتباط داشته باشند. سال ۲۰۱۵ هر کاربر واتس‌آپ به طور متوسط ماهانه ۱۲۰۰ پیام فرستاده. شمار اس ام اس‌ها و توئیت‌ها و پیام‌ها از طریق فیسبوک و ای‌میل و تلگرام و ... را هم که به این رقم اضافه کنیم، عددی بی‌سابقه به دست می‌آید. بر عکس، فرهنگ تلفن‌کردن رو به کاهش بوده است. جوان‌ها حالا بیش از آن که تلفن کنند، چت می‌کنند.
روند به گونه‌ای شدید و همه‌گیر شده که فیلمنامه‌نویسان هم نمی‌توانند به آن بی‌توجه بمانند. در دهه‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ تلفن‌کردن بخشی لاینفک از فیلم‌های کمدی یا کمدی‌های موقعیت (Sitcom)  بود. تمایل زیادی هم وجود داشت که دو طرف تلفن را همزمان  در یک کادر فیلم نشان دهند (Split Screen) تا بیننده حالات و میمیک چهره آنها را در گفت‌وگو شاهد باشد.

 حالا ولی در بسیاری از فیلم‌ها میان بازیگران به جای تلفن چت جاری است یا نمایی از یک توئیت یا پیامک تماشاگر را در جریان برشی از داستان فیلم قرار می‌دهد. نقش‌ها در فیلم‌های این روزها اگر بخواهند قرار بگذارند یا قهر و آشتی کنند آن را کمتر از طریق تلفن و بیشتر از طریق ارسال یک متن روی اسمارت‌فون انجام می‌دهند. تلفن‌کردن اصولا کمتر شده، مگر این که بخواهند پلیس یا آتش‌نشانی را خبر کنند...

در مجموع، به ویژه  در میان نسل جوان دورنویسی می‌رود که جای دورگویی (تلفن) را بگیرد. این تغییر و تحول تبعا بر خود نوشته‌ها و مکتوبات هم تاثیر می‌گذارد. این ترس و نگرانی وجود دارد که عکس و نماد در ارتباطات دیجیتالی جای حروف و واژه‌ها را بگیرد و در واقع تصویر جایگزین متن شود، چنین ترسی چندان موردی ندارد، هر چند که متن‌ها به لحاظ ریخت‌شناسی با استفاده دم‌افزونی که از تصاویر و اموجی‌ها می‌شود دچار تغییراتی می‌شوند.

نوشتن دیجیتال آنچنان متنوع و چندگانه است که بر خلاف نظر منتقدان بدبین عرصه تحولات فرهنگی همچنا از پدید‌آمدن یک زبان واحد شبکه‌ای یا زبان واحد سایبری نمی‌توان سخن گفت.

فقط وسیله ارتباط؟

با این همه،‌یک شاخصه در این تغییر و تحولات نوشتاری بارز است و‌ آن هم موجزنویسی است که به خصوص توئیتر با توجه به محدودیت حروفی که برای یک پیام در اختیار می‌گذارد، دامن زده است. منتهی موجزنویسی در توئیتر کم‌کم به عادت بدل می‌شود، به گونه‌ای که کاربر در جاهایی هم که فضا و امکاناتی بیشتری دارد به همان عادت فشرده‌نویسی ادامه می‌دهد. در همین بطن و متن فرمول‌هایی هم شکل‌ گرفته‌اند که استفاده عمومی پیدا کرده‌اند: 4you ، good n8 و ... حذف سلام و خداحافظ و تعارفات در مکاتبات هم برای تعامل سریعتر و انتقال سریعتر‌ پیام شاخص دیگری در تعاملات نوشتاری دیجیتال است. و البته حذف این تعارفات و آیین‌ها خود به نمادی از رابطه صمیمی میان افراد بدل شده که بدون هر مقدمه‌ای وارد بحث اصلی می‌شوند.

یک جنبه این موجزنویسی البته به فشرده‌کردن واژه‌ها و حذف این یا آن حرف از آنها یا درآمیختن دو واژه با حذف شماری از حروف آنها راه برده که زبان نوشتار را بیش از پیش زبان گفتاری نزدیک می‌کند که صرفا در میان بخش‌های جوانتر جامعه رایج است و عملا این زبان کوتاه و مختصرشده را تحکیم و تثبیت می‌کند، روندی که به ضرر زبانی که تا کنون به عنوان زبان معیار (دستکم در نوشتار) می‌شناخته‌ایم تمام می‌شود و  معنایی جز مخدوش‌شدن گرامر و درست‌نویسی ندارد.


در عوض هستند کسانی که این تحولات را به عنوان پیشرفت زبان تلقی می‌کنند، زیرا از نظر آنها زبان در خدمت ارتباطات است و بازتاب‌دهنده‌ای از تحولات اجتماعی و فرهنگی که در اینجا می‌توان از آن به عنوان «فرمالیته‌زدایی» از زبان یاد کرد. مشکل این تلقی دوم البته این است که زبان را صرفا وسیله‌ای برای ارتباط تلقی می‌کند، مثل این که مثلا مد را صرفا در خدمت تامین پوشش بدانیم. واقعیت ولی این است که در نوشتن مسئله استایل یا سبک و خوب و بد آن امر کم‌اهمیتی نیست. زیبایی و سلاست زبان همچنان بخشی غنی از ادبیات و حتی مناسبات روزمره انسانی را شکل می‌دهند و چه کسی گفته که هر تحولی در عرصه زبانی را باید پیشرفت تلقی کرد؟...


* این متن با اتکا به بحث‌هایی که در این ایام در آلمان جاری است و از جمله کتاب نوشتن دیجیتال، اثر دو خانم زبانشناس، کریستا دورشاید و کارینا فریک نوشته شده و به نظر نمی‌رسد که در ایران هم با توجه به افزایش‌ سریع کاربران توئیتر و شبکه‌های مشابه این بحث‌ها لوکس و بیگانه باشد، ولو که امروز چنین باشد، فردا ولی ...

9.4.17

لنین و ویلهلم دوم، خمینی و گودالوپ، و دو تصمیم

انقلاب شوروی که پیروز شد، نقاش  خودش را هم پیدا کرد، پ. و. واسیلیف. او از جمله تصویری از حرکت لنین از سوئیس به روسیه در آستانه انقلاب اکتبر کشیده، تصویری که با واقعیت آن سفر چندان تطابق ندارد.

لنین صد سال پیش در چنین روزی (۹ آوریل ۱۹۱۷) در سوئیس سوار بر یک قطار ویژه شد که آلمان برای این سفر در اختیار او قرار داده بود. برای لنین ضرورتی مبرم داشت که خودش را به روسیه در حال انقلاب برساند و این انقلاب را به سوی منویات و نظرات خود سوق دهد. کم نیستند تحلیل‌گران و تاریخ‌نگارانی که معتقدند اگر توافقی میان دولت آلمان و لنین بر سر این سفر شکل نمی‌گرفت معلوم نبود که مهمترین حادثه قرن بیستم، یعنی انقلاب اکتبر که هشتاد سال سیاست جهان و صف‌بندی‌ها و قطب‌بندی‌های آن را شکل داد هم، تحقق یابد.

سوئیس در جریان جنگ جهانی اول بی‌طرف بود و لنین هم همراه با همسرش در مهاجرت در همین کشور سکنی گزیده بود. او کاری نداشت به جز خواندن و نوشتن در کتابخانه زوریخ.

خبر انقلاب فوریه و سقوط تزار که به زوریخ رسید، لنین بی‌تاب بود برای بازگشت، امری که در بحبوبه جنگ جهانی و ناامنی‌ها و خطرات عبور از کشورهای دشمن روسیه چندان عملی نبود. یک ماه قبل از شروع سفر لنین در نامه‌ای به یک دوست نوشته بود که می‌ترسد که همچنان مجبور به ماندن در «سوئیس نکبت‌زده» باشد و بازگشت به روسیه میسر نشود.

در این میان اما از سویی پیشنهاد انتقال لنین به روسیه آمد که کمتر انتظارش می‌رفت. ویلهلم دوم قیصر آلمان در فعالیت‌ها و افکار لنین این پتانسیل را دید که به محض ورود به پتروگراد نارضایتی‌ها را بیشتر بشوراند و روسیه را که دشمن آلمان در جنگ بود بیش از پیش تضعیف کند.

لنین عملا با پیشنهادی مخمصه‌آمیز روبرو شده بود. از سویی خبر قبول پیشنهاد که به روسیه می‌رسید می‌توانست حمل بر خیانت لنین و همکاری او با دشمن شود، از سویی هم لنین راه و چاره‌ای برای بازگشت به روسیه نمی‌دید.

فریتس پلاتن، مذاکره‌کننده سوئیسی لنین با دولت آلمان در کتاب خاطراتش  نوشته است که لنین برای ممانعت از انگ‌ خیانت خوردن اصرار داشت که بخشی از قطار ویژٰه‌ای که  که قرار است در آلمان او را حمل می‌کند به عنوان «منطقه‌ای بیرون از قلمرو حاکمیت آلمان» (مثل مثلا خاک یک سفارت) تلقی شود. در همین راستا دولت آلمان موافقت کرد که با یک خط گچی قسمتی از قطار که لنین و همراهان او سوارند از بقیه قطار تفکیک شود. پیشنهاد آلمان در مورد اختصاص یک واگن فرست‌کلاس هم رد شد و لنین و سی همراه او با خرید بلیط از جیب خود سوار بر واگنی عادی شدند که حالا با اقدامی سمبلیک و برای حفظ اعتبار و وجهه لنین با یک خط گچی از سایر بخش‌های قطار جدا شده بود و مثلا خاک یک کشور دیگر (به غیر از‌ آلمان) به شمار می‌رفت. درهای واگن هم البته قرار بود به جز یکی همگی پلمپ شوند که این کار نشد.

در همان ایستگاه زوریخ هم که لنین و همراهانش صد سال پیش در روزی چون امروز،  سوار بر قطار شدند عده کثیری جمع بودند، از مخالف و موافق این سفر و عبور از خاک آلمان، و بحث‌های شدیدی در جریان بود.


در مرز آلمان که لنین و همراهان سوار بر قطار ویژه آلمان شدند، احساس ناخوشایندی حاکم بود. کارل رادک، فعال سندیکایی اتریش که لنین را در این سفر همراهی می‌کرد، ورای نگرانی لنین و همراهان از متهم‌شدن به خیانت در روسیه، از بیم و هراسی دیگر هم خبر می‌دهد، بیم و هراس از این که دولت آلمان خلاف قولش عمل کند و آنها را به عنوان تبعه روسیه‌ی دشمن بازداشت کند.

لنین به نوشته رادک در قطار همچنان سرش به خواندن و نوشتن مشغول است و از سر و صدای همسفران در عذاب. پلاتن هم نوشته است که این که همراهان سرودهای انقلاب فرانسه را می‌خواندند هم مزید بر علت بود و این خطر را داشت که آلمانی‌ها را حساس کند و کار دست لنین و همراهان بدهد.

در توقف قطار در اشتوتگارت یک فعال سندیکایی می‌خواست به قطار برود و با لنین در مورد صلح صحبت کند، که به گفته پلاتن لنین هشدار می‌دهد که اگر سوار بر قطار شد کتک می‌خورد. در فرانکفورت اما سه سرباز موفق می‌شوند وارد قطار شوند و بحث مشابه‌ای را شروع کنند، امری به قول رادک از سرخوردگی آلمانی‌ها از ادامه جنگ حکایت داشت. یادداشت‌هایی که گریگوری زینویف، از رهبران بلشویک‌ها و از همسفران لنین و نیز خود پلاتن از سیما و رفتار فقیرانه و مات و رنجور آلمانی‌ها در طول سفر نوشته‌اند سند قابل اعتنایی از تاثیرات جنگ بر آلمان تلقی می‌شود. زینویف نوشته است: برلینی که من از دریچه قطار دیدم برایم یادآور یک قبرستان بود.

این دیده‌ها بلشویک‌های مسافر را به این تصور رهنمون شد که به زودی در آلمان هم مثل روسیه شرایط انقلابی شکل خواهد گرفت، تصوری که  البته یک سال و نیم بعد به واقعیت پیوست، ولی از درون آن نه انقلاب اکتبر که یک جمهوری تکثرگرا (جمهوری وایمار) سربرآورد، گیرم که به دلیل بی‌ثباتی سیاسی و کابوس جنگ جهانی اول و به قدرت رسیدن هیتلر این جمهوری فنا شد تا جمهوری کنونی و باثبات‌تر  آلمان سر برآورد.

تزهای آوریل و رادیکالیسمی که وارد میدان شد

سفر در درون آلمان "به خیر" گذشت و با ورود به سوئد لنین زیر فشار همراهان کت و شلوار و کفشی نو پوشید، ولی سایر "تحمیلات" برای تزیین خود را نپذیرفت و صدایش درآمد که "مگر می‌خواهم مغازه لباس‌فروشی باز کنم. دلتان را به خبرها از روسیه بدهید»!

نگرانی‌ها رفع نشده بود، و این احتمال که در ورود به پتروگراد (سنت‌ پترزبورگ) به اتهام عبور از آلمان بازداشت شوند همچنان جدی گرفته می‌شد. اما استقبالی که بلشویک‌های قدرت‌ گرفته در شرق روسیه در «ایستگاه فنلاند» سنت پترزبورگ  از رهبر و همراهان او کردند نگرانی را کلا بلاموضوع کرد.

با ورود لنین به روسیه و تدوین «تزهای آوریل» وضعیت گرگ و میش روسیه‌ی برآمده از انقلاب فوریه و تحت رهبری کرنسکی که با هرج و مرج و تدوام جنگ، تعلل رهبران جدید در انجام اصلاحات و چندگانگی نهادهای قدرت در این جا و آن جای کشور روبرو بود با تزریق مایه‌هایی از رادیکالیسم به مسیری افتاد که انقلاب اکتبر فرجام آن شد. تزهای آوریل بر ملی‌کردن همه زمین‌ها و وسایل تولید در روسیه نسبتا عقب‌افتاده، ایجاد جمهوری بر مبنای شوراها در روسیه‌ای که هنوز با سنت‌ها و روش‌های دمکراتیک آشنایی نداشت و نیز با صلح بدون قید و شرط با آلمان ناظر بودند.

خواب قیصر آلمان البته تعبیر شد و با خروج روسیه لنین از جنگ عملا کمک بزرگی به پایان جنگ شد، ولی شوروی همچون دشمنی علیه کل نظام‌های غربی برآمد کرد. کارل رادک، روزنامه‌نگار و سندیکالیست اتریشی در خاطراتش نوشته است: اریش لودندورف، از رهبران نظامی و سیاسی آلمان، که در کار انتقال لنین از خاک آلمان به روسیه نقش محوری را داشت هنوز از هم از این اقدام خود مو بر تنش راست می‌شود. زیرا او دریافت که با این کار خود نه خدمتی به امپریالیسم آلمان که به انقلاب جهانی خدمت کرده است.


 به رغم برخی تفاوت‌ها میان انقلاب ایران و روسیه، تصمیم ویلهلم دوم را شاید بتوان با تصمیمی که ژانویه ۱۹۷۹ در اجلاس سران غربی در گودالوپ  در زمینه نوع رویکرد در برابر انقلاب ایران گرفته شد بی‌شباهت ندانست. در گوادلوپ هم این درک و دریافت وجود داشت بود که حالا که متحد ما، شاه، رفتنی است، تعامل با آیت‌الله خمینی و قدرت‌گیری احتمالی او بی‌حسن هم نیست، از جمله جلوگیری از قدرت‌گیری چپ‌ها و رادیکال‌شدن انقلاب و سوار شدن بر گرایش اسلامی و ضدکمونیستی رهبران جدید در برابر شوروی. تصوراتی که چندان نادرست نبود، ولی کمتر تصورش را کرده بودند که تیر کمانه کند و جمهوری اسلامی بیش از درافتادن با شوروی و روسیه، با غرب در بیافتد، هر چند که در گودالوپ، به دلیل اشتباهات شاه در تاخیر در اصلاحات، رادیکالیسم اپوزیسیون،  اشتباهات غرب و ... کار به جایی رسیده بود که تصمیم دیگری هم شاید نمی‌توانستند بگیرند. 

16.3.17

بحران‌های چندگانه اروپا و نماد و پیامدهای آن • چند نکته در باره انتخابات جنجال‌برانگیز هلند

• در انتخابات دیروز هلند خرت ویلدرز، رهبر حزب راست‌گرای پوپولیست «آزادی» که اسلام و اتحادیه اروپا را دشمن اصلی هلند می‌داند از رسیدن به هدف، یعنی تبدیل حزبش به بزرگترین فراکسیون در مجلس، بازماند. حزب محافظه‌کار مردم برای دموکراسی و آزادی به رهبری مارک روته ، نخست‌وزیر کنونی، همچنان بزرگترین فراکسیون مجلس ماند، هر چند که یک چهارم کرسی‌های خود را از دست داد (۴۱ به ۳۳). این نظر زیاد نادرست نیست که جار و جنجال میان لاهه و آنکارا بر سر حضور وزرای ترک در هلند و حملات اردوغان و متهم‌سازی دولت  هلند به داشتن‌ رفتارهایی فاشیست‌گونه، و در برابر ایستادگی روته بر سر تصمیم منع ورود وزرای ترک عملا بخش‌های مختلفی از جامعه را که شاید در ذهن به رای‌دادن به ویلدرز فکر می‌کردند دوباره به سوی حزب دموکراسی و آزادی کشاند.

• یکی از شاخصه‌های انتخابات هلند وجود یک حد نصاب نسبت پایین برای ورود به پارلمان است، به گونه‌ای که حزبی که تقریبا ۷ دهم درصد کل آرا را به دست بیاورد هم، عملا می‌تواند به پارلمان وارد شود. این رقم در اکثر کشورهای  میان ۳ تا ۵ درصد است. (در ترکیه ۱۰ درصد، در روسیه ۷ درصد). به دلیل همین شاخصه، پارلمان هلند یکی از پرحزب‌ترین پارلمان‌های دنیاست. در پارلمان کنونی ۱۰ حزب حاضرند و در پارلمان جدید ۱۳ حزب. این شاخصه البته هم نمادی از دمکراسی بیشتر است که دارندگان رای‌های پایین هم از مشارکت سیاسی بازنمانند، و هم در عین حال عاملی در دشوارکردن تشکیل دولت و تداوم ثبات و پایداری آن.

• کار تشکیل دولت جدید در هلند هم آسان نخواهد بود، به خصوص که خود حزب اصلی حاکم آرای زیادی از دست داده و حزب متحد آن، یعنی حزب سوسیال دمکرات هم به سختی شکست خورده است. اتحاد با حزب سبز-چپ که به لحاظ کسب آرا در کنار حزب لیبرال "دمکرات‌های ۶۶" و  حزب دمکرات مسیحی برنده اصلی این انتخابات بود (افزایش کرسی از ۴ به ۱۴) هم کار آسانی نخواهد بود، چرا که این حزب از منتقدان سرسخت سیاست‌های ریاضت  اقتصادی ائتلاف حاکم بوده است.

این سیاست ریاضتی در کنار بحث "هراس" از پناهجویان، عمده‌شدن مسئله امنیت در پیامد ترورهای مرتبط با اسلام‌گرایی افراطی در اروپا و نیز  نگرانی در باره چشم‌اندازهای آتی اشتغال و هویت فرهنگی و ... از جمله عوامل کاهش رای حزب اصلی ائتلاف، حزب مردم برای دموکراسی و آزادی، بود، ولی بیشترین ضربه را به حزب سوسیال دمکرات زد. کرسی‌های این حزب از ۳۹ به ۹ کاهش یافته.

سوسیال‌دمکرات‌ها بخش مهمی از سیمایشان را تلاش برای عدالت اجتماعی تشکیل می‌داده. منتهی در بیست سال گذشته این احزاب از جمله تحت عنوان «راه سوم» (بلر، شرودر، ...) خود قسما از سر ناچاری مربوط به روندهای جهانی‌شدن و قسما هم صرفا از سر حفظ قدرت به عامل و پیش‌برنده اسقاط خدمات و بیمه‌های اجتماعی بدل شده‌اند. حزب کارگر بریتانیا و حزب سوسیال دمکرات آلمان هنوز هم از رویگردانی پایگاه‌های اصلی‌ رایشان از  پیامدهای منفی این سیاست‌ها نجات نیافته‌اند.

حزب سوسیال دمکرات هلند هم، در دولت اخیر که بر خلاف ۲۰سال گذشته  ۴ سال تمام دوام آورد مجموعه‌ای از سیاست‌های انقباضی و معطوف به صرفه‌جویی چند میلیاردی در خدمات اجتماعی را به اجرا گذاشت و حالا نتیجه آن را در انتخابات می‌بیند. به خصوص که از سال ۲۰۰۲ که راست پوپولیست در هلند قدرت گرفته هم، سوسیال دمکرات‌ها در صحنه داخلی کوشیده‌اند برای گرفتن باد از بادبان آن،به جای مخالفت صریح و تاکید بر مبانی اولیه سوسیال‌دمکراسی، برخی سیاست‌های پوپولیست‌ها را از آن خود کنند.

• القصه در انتخابات اخیر کسانی که می‌خواستند به لحاظ عدالت اجتماعی چپ را انتخاب کنند، قسما رایشان را به جای حزب سوسیال دمکرات به حزب سبز- چپ دادند. آنهایی هم که  هم عدالت و هم به خصوص دفاع از آزادی و دمکراسی مسئله‌اشان بوده قسما رای خودشان را به حزب دموکرات‌های ۶۶ دادند و این گونه بود که این دو حزب در شرایط قطبی‌شده ناشی از خطر قدرت‌گرفتن راست‌های پوپولیست و دورشدن سوسیال‌دمکرات‌ها از مبانی خود به گونه‌ای کم‌سابقه رشد کردند.

• بد نیست اشاره شود که شاخصه‌ای که این انتخابات به دنبال آورده، همانا تبدیل‌شدن احزاب اصلی متعارف به احزاب کوچکتر و بزرگترشدن احزاب کوچک است، روندی که در اکثر کشورهای اروپایی در حال بروز بوده و هست. به عبارتی روزگار احزاب فراگیر مردمی که تا ۴۰ درصد و بیشتر آرا را از آن خود می‌کردند بیش از پیش شاید به سر آمده باشد و تاییدی بر این امر باشد که احزاب بزرگ دیگر نمی‌توانند منافع، مصالح و پسند گروه‌های اجتماعی متفاوتی را پوشش دهند و این گروه‌ها خود به نمایندگانی بارزتر و پربرآمدتر نیازمندند.


• شکست راست پوپولیست در دستیابی به هدف، دومین شکست این احزاب در صحنه اروپا بعد از ناکامی نماینده حزب آزادی در اتریش برای کسب ریاست جمهوری در نوامبر گذشته بود. این شکست‌ها تبعا سیگنال‌ها و علائم خوبی برای حزب جبهه ملی فرانسه به رهبری مارین لوپن در انتخابات ریاست جمهوری ماه آوریل یا برای حزب آلترناتیو برای آلمان در انتخابات پارلمانی آلمان در سپتامبر نیست، ولی این تصور که ستاره اقبال پوپولیست‌ها کلا در حال افول است هم تصوری واقعی نیست. به عبارت دیگر، مادام که اروپا از  بحران‌های متفاوت اقتصادی و سیاسی و هویتی خود کم و بیش خارج نشود، بحران دمکراسی و خدشه‌دار شدن ا عتماد و اعتنا عمومی به  نهادها و احزاب و الیت سیاسی  راه‌حلی مطلوب نیابد، مادام که اجماعی عمومی در  باره رابطه با اقلیت‌ها و بحث هویت و جامعه چندفرهنگی شکل نگیرد و نیز رابطه میان حقوق و اختیارات  اتحادیه اروپا و دولت‌های ملی هم همچنان چالش‌انگیز باقی بماند، خطر افراط‌گرایی هم بغل گوش جوامع اروپایی و آن سوتر حی و حاضر خواهد ماند.

8.3.17

روز جهانی زن می‌رفت فراموش شود که ...

گرچه برگزاری روزی به نام روز زن سال ۱۹۱۰ در کنفرانس بین‌المللی زنان سوسیالیست با پیشنهاد کلارا ستکین، فعال سیاسی و مدافع حقوق زنان در آلمان، و در ارتباط با ایده‌ای از زنان آمریکا جا افتاد، ولی روز معینی برای آن تعیین نشد. هدف هم از برگزاری این روز عمدتا دستیابی به حق رای برای زنان بود.

از سال ۱۹۱۱ تا سال ۱۹۱۷ روز زن در روزهای مختلفی از سال (عمدتا در مارس و مه) برگزار شد. جنگ جهانی اول که تمام شد، به خصوص با تحقق حق رای زنان در شماری از کشورهای غربی روز زن هم به نظر می‌آمد که فلسفه وجودی خود را از دست داده باشد.
ولی ۸ مارس ۱۹۱۷، یعنی صد سال پیش در چنین روزی قیام زنان روسیه (از کارگران زن در نساجی‌ها تا مادران و زنان سربازان حاضر در جنگ جهانی اول و نیز برای اولین بار زنان دهقان) کلید آغاز انقلاب فوریه را زد که دومان خاندان تزار را در هم پیچید. سه سال بعد، در دومین کنفرانس بین‌المللی زنان کمونیست در مسکو، به روایتی با پیشنهاد هیات بلغاری برای گرامی‌داشت جرئت و برآمد زنان روسیه در ۸ مارس ۱۹۱۷ و به روایتی به پیشنهاد لنین این روز به عنوان روز جهانی زن تثبیت شد.

منتهی در زمان شوروی با توجه به اولویت‌بخشیدن به انقلاب اکتبر و به حاشیه‌راندن انقلاب فوریه ۱۹۱۷ کمتر به پس زمینه این روز اشاره می‌شد، و هنوز هم، نه در روسیه که در جهان هم.

انقلاب فوریه و تصادم با انقلاب اکتبر

القصه روز جهانی زن امسال با صدمین سالگرد انگیزه تعیین این روز، یعنی ۸ مارس ۱۹۱۷ که زنان روسیه پیشگام انقلاب فوریه این کشور شدند همزمان شده است.

آن انقلاب به حاکمیت دوگانه‌ای راه برد که یکی برآمده از مجلس نیمه انتخابی دوران تزار در مسکو بود و یکی هم قدرت خود را از شوراهای کارگران و سربازان و ... در پتروگراد می‌گرفت که کمونیست‌ها هدایت آنها را در دست  داشتند و در واقع هیچ‌کدام از قدرت‌های دوگانه هم مشروعیت انتخاباتی نداشتند.

تا آنجا به رویکردها برمی‌گشت، دولت موقت مسکو (عمدتا سوسیال‌دمکرات) گام‌های اساسی خود، از جمله برساختن نهادهای دولتی دمکراتیک، انقلاب ارضی، تعیین حقوق اقلیت‌ها در حواشی روسیه و ... را همه و همه به مجلس موسسانی واگذار کرده بود که تشکیل آن دائم به دلیل جنگ عقب می‌افتاد. این دولت عزمی هم برای پایان حضور روسیه در جنگ جهانی اول که در میان مردم نامحبوب بود نداشت و در سر و سامان دادن به اقتصاد روسیه هم ناتوان ماند که البته کوتاه‌بودن زمان هم مزید بر علت بود.
در چنین شرایطی کارگران اعتصابی روز به روز از جمله با تشویق و همراهی کمونیست‌ها رادیکالیزه‌تر شدند، سربازان از جبهه‌ها فرار بیشتری را رقم زدند و علیه فرماندهان خود ایستادند و ...در مجموع تمایل به برون‌آمدن یک «دست قوی و آهنین» در جامعه که هم به خواست‌های قسما رادیکال‌شده عمومی پاسخ دهد و هم به هرج‌و مرج پایان بخشد رو به افزایش گذاشت

در مجموع، دولت موقت منشویک‌ها (سوسیال‌دمکرات‌ها) به رهبری کرنسکی در مسکو با آگاهی به عدم مشروعیت انتخاباتی خود، با نگرانی و تعلل در همراه‌شدن با شعارهای رادیکال و با اختلافات درونی خود در عین حال،  اراده‌ای قسما معطوف به تمهیدات دمکراتیک برای سازمان‌دهی امور را  دنبال می‌کرد. در چنین شرایطی کمونیست‌ها با اراده‌ای معطوف به قدرت که لنین به نمایش گذاشت و در متن آن کاربرد خشونت را هم ممکن می‌دانست توانستند با شعارهای رادیکالی مثل حاکمیت کارگران بر کارخانه‌ها، اصلاحات ارضی و سلب مالکیت از بزرگ‌مالکان، پایان حضور روسیه در جنگ، تعیین حق  سرنوشت برای مردم حواشی روسیه قدرت را در خیابان از آن خود کنند و بر انقلاب دمکراتیک فوریه نقطه پایان بگذارند و روسیه را در مسیر «کمونیسم» بیاندازند، با همه پست و بلند آن و جنایات‌ها و پیشرفت‌ها و عقب‌گشتی‌هایی که برای جامعه روسیه و حواشی آن رقم خورد.

اولین زن وزیر در جهان و عزل محترمانه او

اولین کابینه کمونیست‌ها برای اولین بار در جهان یک وزیر زن داشت. الکساندرا کولنتای، به نماد مبارزه برای حقوق زنان در دوران کمونیست‌ها بدل شد و بعضا ایده‌های رادیکالی را طرح و تبلیغ کرد که هنوز هم قسما غیرمتعارف به شمار می‌آیند. اما با تلاش او و همفکران زن و مرد در حقوق مربوط به  ازدواج و طلاق مساوی شدند، حق سقط جنین به رسمیت شناخته شد، شبکه کودکستان‌ها به شدت گسترش یافت و ... قانون حمایت از مادران و کودکان و حق حضانت برای زنان به تصویب رسید و تمهیداتی برای امکان مشارکت سیاسی و اجتماعی زنان و  ورود زنان به مدارج عالی قدرت چیده شد.  

بخشی از این حقوق با سطح رشد جامعه روسیه تطابق نداشت، به گونه‌ای که خود کولنتای محترمانه از کار برکنار شد و به عنوان سفیر به بیرون از روسیه فرستاده شد. دو دهه بعد هم استالین بخشی از حقوقی را که با تلاش کولنتای تصویب شده بود از زنان پس گرفت، از جمله طلاق را سفت وسخت کرد، بر سقط جنین مهر ممنوعیت زد و هم‌جنس‌گرایی هم قدغن شد. و طرفه این که تبعیدها و جنایات دوران استالین که زنان را نیز شامل شد  ناخواسته در کنده‌شدن آنها از محیط‌های سنتی روستایی و پرتاب‌شدن به موقعیت‌های متناقض (سرکوب و در عین حال دفاع از حق خود در محیط زندان و تبعیدگاه) نقشی مثبت در برآمد زنان بازی کرد. (در این باره بیشتر خواهم نوشت.

القصه، به رغم پیشگامی حقوقی و بعضا عملی شوروی پس از انقلاب اکتبر در زمینه تامین حقوق زنان، به دلیل نبود ترتبت و آموزش‌های دمکراتیک لازم به زنان و مردان و برهم‌نخوردن مناسبات حقیقی قدرت در عرصه جامعه و خانواده هنوز هم درک و دریافت‌های سنتی در مورد خانواده و نقش زن در روسیه پرفدرت است و افزایش نفوذ کلیسای ارتدکس در همدستی با کرملین نیز این روند را تقویت می‌کند.

در مورد خود انقلاب فوریه و ا کتبر و نقش آنها در تاریخ روسیه هم همچنان اختلاف و تناقض برقرار است. دو سه سال اول پس از فروپاشی شوروی کتاب‌های درسی را طوری تنظیم کردند که انقلاب فوریه و ارزش‌های دمکراتیک آن بر انقلاب اکتبر ارجحیت داشته باشد. حالا اما در دوران حاکمیت پوتین، مسئله اساسی تاکید روی قدرت و ابهت دولت مرکزی است که در نگاه رسمی در هر دو انقلاب تضعیف شد و البته «کمونیست‌ها توانستند دوباره آنها را احیا کنند.» این روایتی است که این روزها در سطح رسمی تبلیغ می‌شود.با این همه در مورد رویکرد نسبت به انقلاب اکتبر که ۷ ماه دیگر صدسالگی آن فرا می‌رسد و ارزش‌گذاری این انقلاب و طبیعتا، انقلاب فوریه که صد سال پیش در روزی چون امروز شروع شد، در پروسه تاریخ روسیه اختلاف و کشمکش داغی جریان دارد. در طول سال در این باره بیشتر خواهم  نوشت.


هر چه که هست در روسیه و شماری از کشورهای اروپای شرقی سابق ۸ مارس روز تعطیل رسمی است، بدون آن که لزوما زنان حقوقی که در بخشی از کشورهای غربی متحقق شده است یا قبلا خود در بخشی از  بلوک شرق به طور بورکراتیک و فرمان از بالا به  آنها دست یافته بودند را  دارا باشند و  یا سهمی در خور در معادلات و تحرکات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی پیدا کنند. این که در غرب هم دستاوردهای حقوق زنان در معرض تهاجم راست پوپولیست قرار گرفته تبعا اثر مثبتی بر پیشرفت حقوق زنان در کل اروپا و روسیه نمی‌گذارد ...

30.12.16

سوریه؛ آتش‌بس راهی به صلح؟

«پیروزی» که در حلب حاصل شد، شماری از معادلات هم تغییر کردند. روسیه با شوق بیشتر و سوریه و ایران با علاقه‌ای کمتر و شاید هم با اکراه مبنا را بر این گذاشتند که فرادستی نیروهای دولتی سوریه و متحدان حالا به حدی است که اولا اپوزیسیون با شرایطی سهل‌تر هم به آتش‌بس رضایت می‌دهد و ثانیا اگر مذاکراتی هم درگیرد این اپوزیسیون دیگر در شرایطی نیست که بر خواست‌هایی مانند رفتن فوری اسد تاکید کند یا سهم قابل اعتنایی از قدرت را برای خود بخواهد.

برای نیرویی سلفی مانند احرار شام که در کنار جبهه فتح شام  از بزرگترین نیروهای مخالف مسلح  به شمار می‌رود حالا که از حلب رانده شده است و همدوشی با جبهه فتح شام (النصره سابق/ بخوان القاعده) الزامات سابق را ندارد و در عین حال، فشار ترکیه به عنوان حامی اصلی این گروه (در کنار عربستان) هم رو به فزونی است عملا قبول آتش‌بس گزینه‌ای تقریبا محتوم است. ترکیه مسیر تامین مهمات و آذوقه و نیرو برای احرار شام است و خود کمک‌کننده اصلی به آن. غیرطبیعی نبود که در شرایط جدید گرایش به  انشعاب هم در این گروه شکل بگیرد.بخشی از این گروه ( با نام جیش الحرار) ظاهرا حاضر به پذیرفتن آتش‌بس نیست و  رسما و شرعا قصد پیوستن به جبهه فتح شام (القاعده) را دارد. شاید تعلل احرار شام در امضای توافق آتش‌بس به تلاش برای ممانعت از این انشعاب برمی‌گردد.

 فهرست گروه‌هایی که تا کنون با توافق موافق یا مخالف هستند را اینجا و اینجا در  می‌توان دید.

هم داعش و هم جبهه النصره در توافق ترکیه و روسیه به عنوان گروه‌های تروریست شناخته شده واز شمول آتش‌بس خارج شده‌اند. و نکته هم همینجاست. تا قبل از بازپس‌گیری حلب، روسیه و رژیم سوریه  به خصوص با اشاره به هماهنگی و جنگی که احرار شام و جبهه فتح شام (القاعده) دوش به دوش هم در حفظ شرق این شهر پیش می‌بردند حاضر نبودند که احرار شام را هم جز «گروه‌های میانه‌رو» به حساب بیاورند. حالا وزرات دفاع روسیه هم برای دادن  امتیازی به ترکیه و هم برای این که شاید در شرایط جدید شکاف میان جبهه احرار شام و جبهه فتح شام را فزونتر کند احرار را در فهرست گروه‌های «میانه‌رو» و مشمول آتش‌بس قرار داده است.

 عربستان گرچه در مذاکرات میان روسیه و ترکیه و ایران حضور رسمی نداشته، اما با حمایتی که «هیات عالی مذاکرات» و گروه «جیش  الاسلام»، عمده‌ترین گروهای نزدیک به عربستان از آتش‌بس کرده‌اند می‌تواند به معنای همراهی عربستان با تحولات تازه باشد. به عبارت دیگر، ریاض هم با عقب‌نشینی نیروهای مورد حمایتش از حلب، نیاز به تجدیدنظر در سیاست‌های حداکثری خود دیده و شاید هم به مذاکرات آستانه (قزافستان) چشم دوخته که آنجا شاید لزوما مثل حلب برای اپوزیسیون یک سره شکست نباشد. همه این‌ها هم بی‌نتیجه باشد، همین که نیروهای مورد حمایت عربستان در این دوران نفسی تازه می‌کنند و ادلب (پایگاه عمده مخالفان) تا اطلاع ثانوی از خطری مانند سقوط حلب در امان است امتیازی است.

ایران، حرف‌زدن به دو زبان

یک امتیاز دیگر که به ترکیه داده شده، مشمول‌نشدن گروه‌های کرد شمال سوریه در آتش‌بس است. گرچه روسیه (مثل آمریکا) همچنان در حرف بر نقش قابل اعتنای این گروه‌ها در مقابله با داعش تاکید دارد، اما عدم اشاره به نام آنها در طرح آتش‌بس معنایش می‌تواند این باشد که دست ترکیه همچنان برای سرکوب و اعمال محدودیت علیه آنها باز است و شاید برای تحقق خواست دیرینه‌اش، یعنی ایجاد «منطقه امن» در شمال سوریه به ضرر کردها هم ممانعتی نبیند.

ایران گرچه در مذاکرات اولیه در مورد آتش‌بس در مسکو حضور داشت، ولی در روزهای اخیر دورادور تحولات را همراهی کرده. با این همه، نفش فعال وزارت خارجه در این تحولات و در عین حال اظهارنظر محدود و توام با دغدغه رسانه‌ها و محافل نزدیک به سپاه و ... و  تاکید بیشتر آنها بر پوشش خبری تحولات می‌تواند به معنای ناخشنودی‌ از این تحولات باشد و آنها در آتش‌بس و مذاکره و تقسیم احتمالی قدرت در دمشق سودی کمتر از ادامه جنگ و سرکوب کامل مخالفان از هر دسته‌ای را ببینند.

 هم رژیم سوریه، هم محافل یادشده در ایران و هم حزب‌آلله گروه‌هایی را که حالا قرار است وارد مذاکره شوند تروریست می‌شناسند و به کمتر از سرکوب و نابودی آنها رضایت نمی‌دهند، به خصوص که پیروزی در حلب هم  اعتماد به نفسی کم‌سابقه به آنها بخشیده و اهرم نظامی را یگانه راه‌حل می‌دانند.

روسیه در این میان بازی چندگانه‌ای را پیش می‌برد. از سویی تحولات جاری را بدون مشارکت مستقیم غرب رقم می‌زند. اقدامات خشمگیانه دولت اوباما علیه روسیه، هر چند که با مسائل انتخاباتی و شکست کلینتون و متهم‌شدن کرملین به ایفای نقش در این رابطه بی‌ارتباط نیست، ولی رگه‌هایی از خشم از  میدانداری روسیه در تحولات اخیر سوریه و شکست تلویحی سیاست‌های تا کنونی غرب در سوریه را هم بازتاب می‌دهد، هر چند که واشینگتن در ظاهر از تحولات کنونی در صحه سوریه استقبال می‌کند.

روسیه و برگ ترامپ

روسیه در عین حال، آغاز مذاکرات را به ۲۳ ژانویه، یعنی زمان بعد از ورود ترامپ به کاخ سفید محول کرده، با این حساب که کار دولت اوباما تمام شده باشد و کار با ترامپ راحت‌تر باشد. کرملین دل بسته است که ترامپ به همان حرف‌های دوران کارزار انتخاباتی پایبند بماند و در سوریه با انصراف کامل از تغییر رژیم عمدتا بر زدن داعش و نیروهای افراطی دیگر و هماهنگی با روسیه و حتی رژیم سوریه در این زمینه متکی شود. عدم مقابله به مثل پوتین در اخراج متقابل دیپلمات‌های آمریکایی از روسیه را هم می‌توان به ملاحظات کرملین نسبت به ترامپ مربوط دانست.

با این همه، منافع متفاوتی که در مذاکرات آستانه رو در روی هم قرار می‌گیرند، از خواست ترکیه در حفظ بخشی از سوریه و سرکوب کردها و تلاش برای تصاحب سهم هر چه بیشتری از قدرت در دمشق برای نیروهای متحد گرفته تا خواست نسبتا مشابه عربستان، تا اکراه رژیم اسد و محافل قدرتمند در تهران و حزب‌الله که به دادن کوچکترین امتیازی به هر مخالفی راضی نیستند تا تلاش رژیم اسد برای تثبیت قدرت خود و بازگرداندن شرایط به قبل از بهار عربی، تا تلاش مسکو برای میدان‌دادن بیشتر به نیروهای غیرمسلح و غیربرانداز در قیاس با گروه‌های مسلح بیشینه‌خواه ... همه مو همه مولفه‌هایی نیستند که به سادگی قابل جمع باشند. تکلیف داعش هم که بخشی از کشور را در دست دارد هنوز روشن نیست. در یک کلام، سوریه تا صلح و گریختن از گزینه تجزیه دوفاکتو یا رسمی هنوز راه درازی در پیش دارد و شاید هم به مقصد نرسد، همچنان که همین چشم‌انداز در مورد عراق هم مطرح  است.

17.12.16

سوریه و سلاح روسی و سرور ایران

در نوشتار زیر نگاهی کرده‌ام به دلایل آچمزشدن ائتلاف غرب و کشورهای عربی و ترکیه در بحران سوریه، دلایل «موفقیت» ائتلاف روسیه و ایران و رژیم اسد، نقشی که این جنگ در فروش سلاح‌های روسی دارد، اهمیتی که جنگ رسانه‌ای در بحران حلب پیدا کرد و این که چرا خوشحالی تهران از پیروزی در حلب کاذب و ناپایدار است.

اظهارات دیروز اوباما در جمع خبرنگاران، با چهره‌ای گرفته و کم و بیش افسرده و در عین حال با لحنی تهاجمی علیه روسیه و ایران و اسد نشانه‌ای از آچمزشدن آمریکا و غرب در ماجرای سوریه بود.

کری به عنوان وزیر خارجه بزرگترین قدرت جهان  چند روز پیش به گونه‌ای بی‌سابقه از روسیه خواست که در حلب «مروت» نشان دهد. سامانتا پاور، نماینده آمریکا در سازمان ملل هم نطقی سراسر اخلاقی و سرزنش‌بار در شورای امنیت، روسیه را به زیر تیغ حمله برد و دیشب هم این روند با اظهارات اوباما کامل شد، و این یعنی این که در عرصه عملی میدان به روسیه و جمهوری اسلامی و اسد واگذار شده و کار بزرگترین قدرت دنیا به جایی رسیده که عمدتا به انتقادهای اخلاقی با کشت و کشتار در حلب مواجه شود.

حتی در روند مذاکرات مربوط به آتش‌بس در شهریور امسال هم آمریکا و غرب اهرم‌های چندانی نداشتند که دو طرف را به رعایت پایدار آن مقید کنند. واشینگتن حتی قدرت (تمایل؟)  این را هم نداشت که مطابق با مفاد آتش‌بس نیروهای «غیرتندرو» مسلح را به جداکردن صفوفشان از نیروهای تروریستی النصره و احرار شام سوق دهد تا حربه از دست اسد و روسیه برای نقض آتش‌بس گرفته شود. ظاهرا نیروهای کوچک مسلح در حلب به امکانات النصره در دفاع از خود بیشتر از اقدام احتمالی آمریکا در این راستا باور داشتند و از این رو وارد ریسک پشت‌کردن به النصره نشدند.

خطای فاحش دوسویه

پیش‌تر از آن البته، ورای خطای فاحش و فاجعه‌بار رژیم اسد در مقابله خشونت‌بار با اولین نشانه‌های اعتراض‌ها، خطای اصلی غرب هم در مجموع این بود که بدون جمع‌بستی از امکانات خود برای مداخله در بحران سوریه، بی‌محابا  شعار رفتن سریع اسد را مطرح کرد و در تسلیح مخالفان هم گشاده‌دست بود تا با برافتادن رژیم اسد, هم موقعیت منطقه‌آی روسیه بیش از پیش تضعیف شود و هم ایران به لحاظ نفوذ و امکانات منطقه‌ای در موقعیت ضعیف‌تری قرار بگیرد و مجبور شود در مذاکرات هسته‌ای به عقب‌نشینی‌ تن دهد.

کشورهای عربی منطقه و در راس آنها عربستان هم که بحران سوریه و سرنگونی احتمالی رژیم اسد را مطابق با برخی از برنامه‌های خود محمل خوبی برای ضربه‌زدن به جمهوری اسلامی و بردی قاطع  در رقابت منطقه‌ای با تهران دیدند وارد ائتلافی رسمی و غیررسمی با غرب بر سر رفتن رژیم اسد شدند، و شاید بتوان گفت آنها بودند که غرب را به این ائتلاف آوردند. 

ترکیه که بهار عربی را محملی برای احیای نفوذ نوعثمانی خود در منطقه می‌دید و حکومتی سنی و اخوانی‌مزاج را در دمشق بیشتر به سود خود و به ضرر رقبای منطقه‌ای‌اش یعنی ایران و روسیه ارزیابی می‌کرد هم، به این ائتلاف وارد شد.

هر چه که زمان پیش رفت، در این ائتلاف (ائتلاف براندازی اسد) اختلاف افتاد. آمریکا چه به دلیل پیشرفت مذاکرات هسته‌ای با ایران، چه به دلیل نگرانی از گرایش‌های موجود در میان مخالفان مسلح و پشتوانه نسبتا ضعیف اجتماعی آنها و چه به دلیل اولویت‌یافتن مقابله با داعش که از تابستان ۲۰۱۴ بخشی از عراق و سوریه را در اختیار خود گرفت شعار رفتن رژیم اسد را کم و بیش در سایه قرار داد، به خصوص که با این رژیم قرارداد خلع سلاح شیمیایی هم امضا کرده بود و بیش از پیش این نگرانی هم رو به اوج بود که براندازی رژیم اسد هم می‌تواند به اضمحلال همه نهادهای نظامی و امینتی در سوریه بیانجامد و  وضعیتی مشابه براندازی صدام و قذافی و کشورهایی ناامن‌تر و تروریست‌پرورتر از گذشته روی دست غرب بگذارد. 

برای اروپا هم که اصولا نقش چندانی در تاثیرگذاری بر بحران سوریه نداشت، با بروز موج پناهجویان به سوی این قاره و هدایت شماری از اقدامات تروریستی از عراق و سوریه مسئله بحران سوریه یک مسئله داخلی هم شد که باید هر چه زودتر حل شود، حالا که با براندازی رژیم نمی‌شود، دستکم با کاهش تنش و مناقشه در این کشور به این یا آن شکل و حتی قبول دوفاکتوی ادامه حکومت اسد.

دو ائتلاف و واگرایی و همگرایی

عربستان گرچه با این رویکرد آمریکا و غرب مخالف بود و بر سرنگونی رژیم به عنوان متحد جمهوری اسلامی بیش از پیش پا می‌فشرد ولی با درگیرشدن در بحران یمن بخشی از امکانات و تمرکزش بر این بحران متمرکز شد. از طرفی  رسانه‌ای شدن بیش از پیش حمایت‌های عربستان از گروها‌ی افراطی، غرب را هم در همکاسه‌شدن با آن در بحران سوریه دست به عصا کرد. 

ترکیه هم که بحران تغییرات در ساختار سیاسی کشور و ورود به مناقشه مسلحانه با کردها و نیز حمایت مستقیم و غیرمستقیمش از داعش بحران در درون این کشور را تشدید کرد و به نوعی سبب شد که اولویت‌های دیگر پیش بیایند و دولت اردوغان بر براندازی رژیم اسد کمتر تمرکز کند. اختلاف با آمریکا  بر سر نقش کردها در مقابله با داعش هم که مزید بر علت شد و ائتلاف علیه رژیم اسد را بیش از پیش به واگرایی انداخت.

این واگرایی در حالی بود که با ورود نیروی هوایی روسیه به جنگ داخلی سوریه در شهریور گذشته، ائتلاف گسترده‌تری میان این کشور و ایران و حزب‌الله ورژیم ا سد شکل گرفت که بر خلاف ائتلاف اول انسجام زیادی داشت و در مقابله با مخالفان که آنها را هم تروریست می‌خواند کوچکترین شکاف و اختلافی را تجربه نکرد. خود ورود روسیه به جنگ عملا ورود نظامی غرب به بحران را هم به طور کلی منتفی کرد، زیرا خطر درگیری نظامی غرب و روسیه چیزی نبود که قابل ریسک باشد. هم پایان کار دولت اوباما که آن را در تصمیم‌گیری‌ها بیش از پیش دست به عصا کرده بود و هم بیرون آمدن نامی از صندوق‌های انتخابات آمریکا که لحن و موضعی مثبت نسبت به روسیه دارد و رفتن رژیم اسد را تا اینجا از اولویت خود خارج کرده، همه  و همه عرصه را برای تحرک و دست باز روسیه و ایران و رژیم اسد در بحران داخلی سوریه گشاده‌تر کرد.

برای روسیه ورود به بحران سوریه جزء موارد نادری بود که سلاح‌های خود را هم به نمایش بگذارد تا هم خریداران را در عرصه بین‌المللی وسوسه کند و هم ضعف‌های احتمالی این سلاح‌ها را کشف و رفع کند. حرف‌هایی که مقام‌های روسیه در زمینه نعمت‌بودن این جنگ برای صنایع تسلیحاتی روسیه زدند بی‌سابقه بود. روسیه در سال ۲۰۱۵، نزدیک به ۱۵ میلیارد دلار سلاح فروخته است. این مبلغ با جنگ سوریه و خریداران تازه‌ای که پیدا شده قرار است به ۵۰ میلیارد دلار در سال ۲۰۱۷ افزایش پیدا کند. در زمینه سودبردن تسلیحاتی روسیه از جنگ سوریه بعدا بیشتر خواهم نوشت.

جنگی که در رسانه‌ها جریان داشت

بازتاب رسانه‌ای حملات و اقدامات روسیه و ایران و رژیم اسد در سوریه بار دیگر نشان داد که جنگ رسانه‌ای تا چه حد مکملی قوی برای جنگ واقعی در صحنه است. سبعیت نیروی هوایی روسیه و ارتش سوریه و نیروهای ایران و حزب‌الله  در این جنگ کم نبود، ولی این که رسانه‌های عمده این جنگ را به لحاظ ابعاد انسانی‌ آن اساسا متفاوت از مثلا جنگ در موصل منعکس می‌کردند یا عدم تمرکزی که بر جنگ یمن هست یا ثابت‌ماندن نسبی شمار کشته‌های این جنگ از چند ماه پیش تا کنون و در عوض افزایش صعودی و بی‌کنتور شمار کشته‌شدگان جنگ سوریه در رسانه‌های عمده که ظرف یک سال از ۲۰۰ هزار نفر به ۵۰۰ هزار نفر افزایشش داده‌اند همه و همه بر وزن و نقش جنگ رسانه‌ای در سمت و سودادن به افکار عمومی دلالت دارند، بی‌آن که لزوما هیچ کدام از طرف‌ها در این جنگ‌ها بحران انسانی و قربانی‌شدن مردم عادی یا خرابی و ویرانی‌ها دغدغه‌ اصلی‌اشان باشد.

شادی زودرس ایران

بحران عراق و سوریه در وجه عمده به بحران رابطه بخشی از جامعه  سنی این کشورها با دولت‌های مرکزی‌اشان بدل شده و در هر دو مورد هم ایران در کنار نیروی مخالف سنی‌ها ایستاده است. به خصوص در سوریه که سنی‌ها در اکثریت هستند، اگر نیروهای افراطی مدعی نمایندگی آنها هم سرکوب شوند، لزوما رابطه این بخش از جامعه با دولت مرکزی حتی اگر در جنگ پیروزی‌های بیشتری از حلب هم به دست آید ترمیم نخواهد شد. در عراق هم بیرون‌کردن داعش از موصل لزوما به معنای چنین ترمیمی میان بغداد و بخش سنی جامعه نیست، بخشی که به خاطر نارضایتی‌های قسما محقانه و قسما نامحقانه‌اش محمل خوبی برای میدان‌داری کشورهای عرب سنی و استفاده از این جمعیت برای مقابله با نیروها و رژیم‌های مورد حمایت ایران است. از این رو نه خطر تجزیه رسمی یا دوفاکتوی سوریه عراق و سوریه منتفی شده است (به خصوص که کردها هم بیش از پیش در این زمینه جد و جهد نشان می‌دهند) و نه بحران در این کشورها بدون حصول توافق و همگرایی منطقه‌ای میان ایران و عربستان (و ترکیه) و دست‌کشیدن آنها از جنگ نیابتی روی دوش مردم منطقه، قابل حل است. به این ترتیب شادی و سرور فعلی در تهران از پیروزی در حلب شادی کم و بیش کاذب و ناپایداری است.

27.11.16

ماندلا در باره کاسترو درست می‌گفت، ولی ...


 گابریل کارسیا مارکز دوستش بود، تا به آخر. در باره‌اش گفته بود که به راهبی می‌ماند که لباس نظامی پوشیده است. از مقایسه‌اش با دون کیشوت هم ابا نکرده بود: «روحی نستوه و پرتلاش که به رغم شرایط نامهیای محیطی به رویاها و توهمات خود پایبند است و با سلاحی‌ ضعیف جسورانه  رو به روی  دشمنی قدرتمند  ایستاد است.»

این ایستادگی او را در جامعه مردسالار و جنسیت‌زده آمریکای جنوبی اغلب با اصطلاح con cojone (خایه‌دار) توصیف کرده‌اند. چه این مفهوم در موردش صادق باشد و چه آنچه که مارکز گفت، همه و همه با بیوگرافی‌اش بی‌ربط نیست.
 
او پسر مرد زمینداری بود که به بیان خودش اراده‌ای قوی داشت، سرش برای ماجراجویی و مناقشه درد می‌کرد و کمتر مخالفت علیه نظرات خود را برمی‌تابید. او همچنین پدر را فردی توصیف کرده عبوس، باپشتکار  و به لحاظ بدنی چهار شانه.

و چون نیک بنگریم برخی از همین صفات در خود پسر هم عیان بود. و صدالبته قدرت سخنوری و گشودگی‌ بیشتر در پسر او را تا حدودی با پدر متفاوت هم می‌کرد.

پا که دبیرستان بچه‌های الیت کوبا گذاشت، هم هوش و ذکاوتش نمود داشت و با نمره‌ای عالی از این دبیرستان به در آمد، هم ورزشکاری قدر شد و هم کرم کتاب. این گونه بود که در همان دوران دبیرستان شماری از رمان‌های داستایوفسکی و استاندال و سروانتس و تسوایگ و تولستوی را خواند و با جهان و زیر و بم درون و برون انسان  از منظر ادبیات هم آشنا شد. در دانشگاه هم رمان خوان ماند. بعد از انقلاب که دوباری با همنیگوی ملاقات کرد به نوعی خود را مدیون او و کتاب زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند توصیف کرد: «‌آینداین کتاب به من کمک کرد که تاکتیک‌های مبارزاتی برای درافتادن با رژیم باتیستا طراحی کنم.» در همین دانشگاه بود که خوزه مارتی هم برایش چهره‌ای آرمانی شد، رهبر مبارزات ضداستعماری کوبایی‌ها که هشدار داده بود کوبا پس از استقلال از اسپانیا می‌تواند زیر رنج استعمار آمریکا برود.

"دلقک را آزاد بگذارید!"
 
در همان دانشگاه عملا به چهره‌ای سیاسی فرارویید. خود را مستقل از دو باند عمده گانگستری سیاسی در هاوانا اعلام کرد که در دانشگاه هم حضوری سنگین داشتند. او با کاریزما و نظرات متفاوتش جمعی را به خود کشید و روزی در همایشی در دانشگاه به اقدامی غیرمتعارف دست زد. همه روسای دانشکده‌ها جمع بودند و ۵۰۰ دانشجو هم.  رشته سخن را به دست گرفت و اسامی همه اعضای باندهای گانگستری فعال در هاوانا را قرائت کرد. تا دوستان دانشجویش از آن همایش به هم ریخته از اقدام  او  و از آن مهلکه فرارش دهند کار به سادگی پیش نرفت. قانع‌کردن خودش برای آن که مدتی آفتابی نشود هم. با همین کارها و رفتارها باز هم بر معروفیت خود افزود و روزی که در سال ۱۹۵۲ باتیستا کودتا کرد، او با صدای بلند اعلام کرد که حالا که دیکتاتور برای نابودی آزادی‌ها دست به سلاح شده باید علیه او سلاح به دست گرفت.

بسیاری از جمله کمونیست‌های کوبا گرچه به او احترام می‌گذاشتند، ولی می‌گفتند که این آقا هی شعار می‌دهد و گرد وخاک می‌کند و به دنبال ماجراجویی است. باتیستا هم به رئیس پلیسش گفته بود که به این «دلقک» کاری نداشته باشید و بگذارید برای سرگرمی ما هم که شده به دلقک‌بازی مشغول باشد. او ولی سازمان زیرزمینی‌اش را راه انداخت و نهایتا هم به گونه‌آی ماجراجویانه دست به سلاح شد. حمله را در تابستان ۱۹۵۳ با همراهانش به  دومین پادگان بزرگ کوبا در مونکاداآغاز کردند. حمله در همان فاز اول شکست خورد و  از  ۱۱۳نفرشان ۸۰ نفر کشته شدند. او و جان به در برندگان حبس ابد گرفتند.

۱۹۵۵ باتیستا با این قصد که آزادش می‌کنم و در یک در گیری مسلحانه ساختگی با پلیس جانش را می‌گیریم از زندان رهایش کرد. او ولی از نیت باتیستا باخبر شد و پیشاپیش راه فرار پیش گرفت.

۱۵ ماه بعد اما دوباره تجربه ۱۹۵۳ را تکرار کرد. این بار مصاف با باتیستا به نتیجه رسید و او و دیگر مردان ریشویی که چهره‌های اصلی جنبشش را می‌ساختند با پشتیبانی وسیع مردم وارد هاوانا شدند.

حرمت و غروری که احیا شد، ولی ...

همینگوی حالا همچنان یک پایش در کوباست و همراه با همسرش نظر مساعد احتیاط‌آمیزی  در باره اقدام او و همرزمانش  دارد.

«انقلاب» حالا حرمت و غرور کوبایی‌ها را به آنها برگردانده و آنها از این که کشورشان دیگر روسپی‌خانه و قمارخانه آمریکا نباشد و دو سه شرکت بزرگ آمریکایی با تبانی با امثال باتیستا بر آن حکم نرانند خشنود. اصلاحات ارضی و مبارزه با فقر و روسپی‌گری، رفع بیسوادی و تامین بهداشت و درمان هم تبعا با استقبال بسیاری از آهالی که تا آن زمان از این امکانات محروم بودند روبرو شد. سیاهان، یعنی بیست درصد جامعه کوبا هم از بختک نژاد‌پرستی رها شدند و به حقوقی برابر دست یافتند.

فشار آمریکا اما شدید است و واشینگتن زیر فشار خلع‌یدشدگان اقتصادی وسیاسی که حکومت جدید آنها را رانده است به سوی اعمال چنین فشارهایی سوق یافته. فشار آمریکا هم جنبه نظامی (حمله به خلیج خوک‌ها) دارد و هم جنبه اقتصادی. او که هنوز خود را کمونیست نمی‌دانست در این شرایط و زیر فشار به سوی شوروی چرخید، با مبتدایی مانند بحران موشکی که جهان را تا آستانه درگیری نظامی پیش برد.

چه این چرخش، چه برخی تندروی‌ها در داخل، مثلا لغو کامل مالکیت در سال ۱۹۶۵ و چه فضاسازی الیت اقتصادی و سیاسی فاسدی که از آنها خلع ید شده بود و به کالیفرنیا پناه برده بودند بیش از پیش قشر میانی هاوانا را که می‌توانست جذب انقلاب شود و پایگاهی برای جنبه آزادیخواهانه این انقلاب بسازد  به خروج از کشور سوق داد. حالا حکومت جدید از استان‌های شرقی نیروی  انسانی وارد هاوانا می‌کرد تا کادر اداری آن را بسازند، الیت جدید را به‌وجود آورند و شاید موجد قشر میانی جدید شوند.

هم تضعیف قشر میانی، هم تجربه نسبتا منفی جامعه کوبا با دو دوره دمکراسی نیم‌بند در ابتدی قرن بیستم که به مصاف باندهای گانگستری در عرصه سیاسی آلوده شد و نهایتا به  دو کودتای نظامی راه برد و هم الگوبرداری از نظام‌های مستبد شوروی و مشابه سبب شد که کوبا میانه‌ای با جنبه سیاسی حقوق بشر و آزادی‌ و دمکراسی پیدا نکند و این مولفه‌ها برای دهه‌ها زیر فشار بمانند. اپوزیسیون هم در چنین شرایطی نمی‌توانست پا بگیرد، چه با سرکوبی که به بهانه تحریم و دشمنی آمریکا متوجه آن بود و چه به لحاظ فقدان یک برنامه آلترناتیو که در کنار تاکید بر آزادی‌های سیاسی و فردی در مورد حفظ دستاوردهای انقلاب در عرصه‌های آموزشی و بهداشتی و ورزشی و ... هم ضمانت بدهد.

ماندلا درست می‌گفت، ولی

این که دو سه دهه بعد در کودتاهایی در کشورهای همجوار کوبا (آرژانتین، شیلی و ...)‌ که با کمک آمریکا به راه افتادند بیش از پروسه انقلاب در این کشور ، جان انسان‌ها در سیاهچاله‌ها و در پای جوخه‌های اعدام  گرفته شد و شکنجه و سرکوب سکه رایج بود باز هم نفی و نقض آزادی در پیامد انقلاب کوبا را توجیه نمی‌کنند.

روزی که ماندلا از زندان آزاد شد به یاد‌ آورد که «در همه سال‌های زندان تجربه کوبا و قدرت اراده کاسترو برایم منبع الهام بود و افسانه شکست‌ناپذیری الیت سفیدپوست نژادپرست را از ذهنم پیش از پیش زدود. آن تجربه و این فرد منبع الهام مبارزات مردم من و کل قاره آفریقا علیه نژادپرستی بوده‌اند. و کدام کشور می‌تواند مدعی باشد که بیش از کوبا مدعی فداکاری و اهتمام در کمک به آفریقا برای رهایی از نژادپرستی باشد.»

ماندلا نادرست نمی‌گفت، و کمک‌های کوبا، به خصوص کمک‌های امدادی و پزشکی  به مردم سایر نقاط منطقه و جهان یا پیشرفت‌هایش در زمینه‌‌های بیوتکنولوژی و آنزیم‌های ضدسرطان که از عوامل فشار شماری از موسسات آمریکایی به کاخ سفید برای رفع تحریم‌ها بوده همه و همه جای انکار ندارند،  ولی تجربه خود ماندلا نشان داده بود که وجه آزادی و دمکراسی هم اهمیت کمی ندارد، یعنی همان وجه‌ای که در کارنامه کاسترو کم‌رنگ و منفی بود. در همین راستا بسیاری از خود می‌پرسیدند که آن ملت ده میلیونی باسواد که کشورهای همسایه در این زمینه به آنها رشک می‌برند، چرا از دسترسی به نشریات و کتاب‌ها و منابع متفاوت و متنوع محروم است و چیز زیادی برای خواندن و مطالعه ندارد، چرا کوچکترین امکانی از این مردم برای بروز آرایی متفاوت از آرای حاکم سلب شده؟ چرا «من» باسواد و تندرست تا حد مرگ در «ما» بی‌چهره‌ای که صرفا کاسترو نماد آن است مستحیل شده؟ چرا یک نفر باید ۵ دهه به اعتبار این که رهبر یک انقلاب بوده دیکتاتوروار مصدر همه امور باشد و کادر رهبری به گونه‌ای بسته شود که جوانگرایی در آن حلقه‌ای مفقوده تلقی شود؟ آیا همه این‌ها را می‌توان با مسئله تحریم و دشمنی آمریکا توجیه کرد؟ آیا ...

درسی که واشینگتن دیر گرفت

پس از پایان جنگ سرد در واشینگتن بیش از پیش به نادرست  این نظر قوت گرفت که با حذف عمده‌ترین حامی کوبا، یعنی شوروی، نظام برساخته کاسترو هم دوام نخواهد آورد و از هم فروخواهد پاشید. پس به تحریم‌ها ادامه دادند و حتی سال ۱۹۹۴ حلقه آن را تنگ‌تر کردند. از سال ۱۹۹۶ اروپا هم در همین مسیر قدم گذاشت. اما رژیم کوبا از جمله به دلیل حضور کاسترو از هم نپاشید و شرایط مساعدتری هم برای وضعیت اقتصادی مردم و شکل‌گیری خواست‌ها و تمناهای معطوف به آزادی‌های سیاسی در آنها شکل نگرفت. کاسترو هم شرایط انحصاری قدرت بیش از آن به مذافش خوش آمده بود و ترس تا حد لرز از این که با کوچکترین گشایش سیاسی، «دشمن» قصد پایه‌های رژیم را بکند سبب شد که به روح زمانه که حالا انقلاب اطلاعاتی هم آن را همراهی می‌کرد و نسل‌هایی با خواست‌ها و تمنیات متفاوت از «فرمانده» به‌وجود آورده بود بی‌اعتنا ماند.

گرچه گفته بود که برده انقلاب (قدرت) و گماشته آن تا به آخر عمر است، ولی فقدان سلامتی مجبورش کرد که سال ۲۰۰۶ قدرت را واگذارد و حکومت را در وضعیتی از تعلیق و عدم تحول اساسی ناشی از اصلاحاتی که برای فروپاشی اقتصاد بعد از پایان جنگ سرد در پیش گرفته بود به برادرش بسپارد. اقتصاد که حالا همچنان زیر فشار تحریم‌ها بود، با اصلاحات نیم‌بند، نه تنها کارایی‌ کمتری داشت قسما به فساد بیشتر هم آلوده شده بود.

بیست و سه سالی باید از پایان جنگ سرد هم می‌گذشت تا در واشینگتن قسما این درک و دریافت جا باز کند که سیاست تحریم شکست خورده است. زیر چشمان نگران و بدبین «فرمانده» برادر با اوباما راه را برای عادی‌سازی مناسبات گشودند. تحریم‌ها اما همچنان در وجه عمده  باقی است، یعنی در کنگره آمریکا کسانی نشسته‌اند که از سر منافع خویش اسیر گذشته‌اند، چنان که کاسترو از سر مولفه‌های ایدئولوژیک و حفظ قدرت انحصاری اسیر شعارها و گذشته خویش ماند.

حالا در هاوانا به این می‌اندیشند که اگر تحریم‌ها برداشته شد نظامی خواهیم ساخت با مولفه‌های اقتصاد بازار، مثل چین و ویتنام که قدرت انحصاری حزب حفظ شود. کاسترو وقتی که رفت همچنان به شکل‌گیری این نوع نظام بدبین بود. این که پس از رائول کاسترو اخلاف او از سال ۲۰۱۸ همین ایده را پی گیرند یا سیاست دیگری بر جزیره کوبا حاکم شود چندان قابل پیش‌بینی نیست.

نویسندگانی که با او ماندند و نماندند

هر چه که هست کاسترو گرچه پیش از رفتن هم به نقص دمکراسی در نظامی که ساخت ایرادی نداشت و حقوق بشر را صرفا در آموزش و بهداشت و نبود گرسنگی توصیف می‌کرد، ولی تا این حد پیش رفت که از بابت برخی از سرکوب‌ها، مثلا علیه همجنسگرایان از آنها معذرت بخواهد و در خطابی به احمدی‌نژاد بگوید که حمایتش از خواست فلسطینی‌ها نه نافی هالوکاست است و نه نافی موجودیت اسرائیل. توصیه‌اش به احمدی‌نژاد این بود که زبان را قلاف کن و تاریخ بخوان تا در نفی هالوکاست ناحساب نگویی.

روشنفکران و نویسندگان سرشناسی در منطقه و جهان با کاسترو بودند. برخی مانند یوسا همان سال‌های اول از او بریدند، برخی مانند فوئنتس نگاهی‌ انتقادی و احترام‌آمیز را به  او حفظ کردند، ساراماگو هم اواخر به همین مسیر افتاد و ستایش یک سویه را کنار نهاد. مارکز اما دوست او باقی ماند و انتقادی هم داشت شخصی با او در میان می‌گذاشت و بعضا هم نتیجه می‌گرفت.مآمز


کاسترو حالا از میان ما رفته است، با کارنامه‌ای خاکستری و با مهری کم‌نظیر که او از خوب و بد این کارنامه بر جهان قرن بیستم زده است. اوباما در موردش زیاد نادرست نگفته است: «تاریخ تاثیر شگرف این چهره بر مردمش و مردم بقیه کشورهای جهان را ثبت و درباره آن قضاوت خواهد کرد