26.8.14

من خوانندگان را شریک جرم خودم کردم

* من ۲۶ اوت ۱۹۱۴به عنوان فرزند سفیر آرژانتین در بلژیک زاده شدم و تولدم در همان لحظه‌ای بود که قیصر و لشکرهایش در حال اشغال بلزیک بودند. در واقع تولد من در یک شرایط جنگی صورت گرفت و نتیجه‌اش این شده که یکی از صلح‌دوست‌ترین آدم‌های روی زمین هستم.
من سال ۱۹۵۱ با آغاز انسداد و گیرو گرفت دوران پرون، آرژانتین را ترک کردم، ولی این کارم داوطلبانه بود. در واقع هیچگاه من خود را به عنوان پناهنده حس نکردم، بارها دوباره به آرژانتین برگشتم تا دوستانم و به خصوص بزرگترین دوستم، یعنی شهر بوئنوس آیرس را ملاقات کنم. شهرها مثل زن‌ها هستند که می‌توان به گونه‌ای نامیرا عاشقشان شد. منتهی من در این زمینه زیاد اهل تک همسری نیستم و می‌توانم همزمان به چند شهر عشق بورزم. اغلب آثارم را در پاریس ولی همچنان به زبان اسپانیایی نوشته‌ام.
من با رایولا (به فارسی «لی لی بازی » ،با ترجمه کاوه میرعباسی) رمانی نوشتم که آن را از هرجا می‌توان شروع کرد. در واقع می‌خواستم کتابی بنویسم که خواننده گزینه‌های متفاوتی داشته باشد و او را از یک خواننده منفعل به یک خواننده فعال بدل کنم. بسیاری از این نقش فعال استقبال کردند. من در کتاب این خوانندگان فعال را «شریک جرم» خودم لقب داده‌ام
**************
خولیو کورتاسار،JULIO CORTÁZAR نویسنده‌ای که تاثیر شگرفی بر ادبیات معاصر آمریکای لاتین گذاشت صدسال پیش در روزی چون امروز، یعنی ۲۶ اوت ۱۹۱۴ زاده شد و در فوریه سی سال پیش هم از میان ما رفت. او که با یوسا و مارکز و فوئنتس گروه چهارگانه پیشگامان تحول در ادبیات آمریکای لاتین را تشکیل می‌دهد بر خلاف سه دوست دیگرش گرایش و برآمد سیاسی بارزی نداشت و نویسنده سیاسی به معنای خاص آن به حساب نمی‌آمد. با این همه با دولت سوسیالیستی آلنده و انقلاب ساندیست‌ها برای مدتی همدلی داشت و بعضا جوایزش را فروخت یا با پولی که برای کتاب‌ها و سخنرانی‌هایش دریافت می‌کرد به یاری زندانیان سیاسی شتافت که وضعیت بهتری داشته باشند. چند بار هم در دادگاه برتراند راسل حاضر شد و در باره سرکوب و انسداد در کشورهای آمریکای لاتین سخن گفت و روشنگری کرد.
امروز هم در آرژانتین و هم در فرانسه مراسم‌های مختلفی برای بزرگداشت یاد کورتاسار در حال برگزاری است.
این هم داستانی کوتاه از او، از کتاب «قصه های قرو قاطی» که با ترجمه جیران مقدم و پژمان طهرانیان در ایران منتشر شده:
زندانی
زندانی: من که چیز زیادی نمی خواهم. یک تکه نان، یک پیراشکی گوشت، و یک شمع کوچک که بگیرمش بین شست و انگشت وسطی ام. تنها چیزی که می خواهم یک قوطی کبریت است تا صدای خِش خِش مورچه های زندانی را که این تو راه می روند بشنوم. تویش کبریت هم نباشد مهم نیست؛ مطمئنم اگر آن را دم گوشم بگیرم، صدای خش خش شان را می شنوم.
نگهبان: حرف زدن ممنوع است، مگر به فرانسه یا ایتالیایی.
زندانی: چه حیف، درست همان زبان هایی که شب دستگیری ام جایشان گذاشتم. فرصت ندادند برشان دارم. زیر شلواری ام را هم نپوشیده بودم که پلیس با صورت برافروخته لگدی حواله ام کرد تا زودتر راه بیفتم. کشان کشان آوردندم اینجا و فرانسوی و ایتالیایی گوشه ی خانه رها شدند به حالِ خودشان. گمانم گرسنه شان شود. فکر می کنید از مسئولین کسی هست که برود چیزی به آن ها بدهد تا بخورند؟
نگهبان: من چه می دانم.
زندانی: کلمات مثل حشرات هی می آیند و می روند و مدام نزارتر و خسته تر می شوند. اول، حروف ربط هستند که می میرند- نحیف ترند و راحت تر جایگزین می شوند.
نگهبان: حروف ربط
زندانی: بعد، قید ها و صفت ها. مرگ صفت ها خیلی دلخراش است. مثل نوری که رو به خاموشی می رود. این را همه می دانند که صفت ها چشم و چراغ زبان اند.
نگهبان: مرگ بر صفت ها !
زندانی : افعال تا آخر ایستادگی می کنند. و همین طور اسم ها. آه، آن ها به این راحتی ها تسلیم نمی شوند. این را بدان که از پا در آوردن یک اسم کار هر کس نیست. نان. چه کسی حاضر است آن را بکُشد؟ و کاج. ساخته نشده تبری که آن را قطع کند. مگر سکوتی هست که شاخه های پر از گنجشکِ کاج ار از صدا بیندازد؟
نگهبان: تخیلاتت بیمار گونه است( به یک کتابچه راهنما مراجعه می کند) . تو مبتلا به زبان شیفتگی، تداعی های هذیانی و تکلم خارج از منطق هستی. شاید هم اختلال در حافظه و سفسطه ی کلیات.
زندانی : گرسنه هم هستم. خیلی زیاد.
نگهبان: چیزی به مردنت نمانده. وقتی بکُشیمت، گرسنگی ات هم برطرف می شود.
زندانی: خودم را می خورم. در لقمه های لذیذ، هر بار یک گاز.
نگهبان: اگر بگویی که نقشه های عملیات H پیش چه کسی ست، می توانی خودت را ذخیره نه داری برای روز مبادا.
زندانی: معلوم است که اگر بگویم نقشه های عملیات H پیش چه کسی ست، می توانم خودم را ذخیره نگه دارم برای روز مبادا.
نگهبان: ولی
زندانی : قبول.