سرودن از عشق در انسداد و اضطراب
نه آسمانى
بیگانه
نه بالِ
غریبهها
هیچ یك مرا
پناه ندادند،
در آن زمان،
در آن مكان
من زیر پوشش
اندوه مردم خویش
زندگى مىكردم (۱)
زندگى مىكردم (۱)
شاعری سیاسی در معنای خاص کلمه نبود، اما زیستن در زیر سلطه حکومتی تمامیتخواه به شعرهایش رنگی رمانتیک- تراژیک از رنج و دغدغهسرکوبشدگان زده است. با انقلاب اکتبر مخالفتی نداشت، اما اعدام شوهر پیشین و دوست بعدیاش مات و مبهوتش کرده بود.
با وجود آن که شهرتش را پیش از انقلاب
اکتبر به دست آورده بود، اما در دوره استالین از انتشار آثار «فردگرایانهاش» جلو
گرفته شد. الکساندرا کولنتای، کمیسر عالی خلق در امور اجتماعی به دفاع از او برآمد
که «حضور اجتماعی و شعر او تقویتگر خودآگاهی زنان شوروی و بیان زیر و بم تحولات
خوب و بدی است که در این کشور جریان دارد».
اما در درون حکومت این صداها و نداها
خریداری نداشت. این گونه بود که آنا ماند با کتابها و دفترجههای متعددی از شعرها
و یادداشتهای غیرقابل انتشار و با خانه به دوشی و از پیش این دوست به پیش آن یکی
رفتن و مشغول کردن خویش به خواندن شکسپیر و دانته و کار تحقیقی روی ٰآثار پوشکین».
در همین سالهاست که سرکوب حتی جان دوستان
او مانند اوسیپ ماندالستام، شاعر نامدار روسیه را میگیرد. ماندالستام زمانی گفته
بود که "شعر در هیچ جای دنیا به اندازه روسیه اهمیت ندارد، چراكه در
روسیه مردم را بخاطر آن تیرباران میكنند."
و این سرنوشت برای خود هم رقم خورد.
در دوره استالین مرد زندگی آنا و پسرش نیز
با بازداشت و سرکوب روبرو میشوند.به ویژه، سال ۱۹۳۳ پسرش هم که زندان افتاد زندگی
بیشتر بر او سخت شد. آنا ساعتهای بسیار را
پشت درهای زندان سپری میكرد تا بتواند اجازه ملاقات با «لو» (Lew)، پسرش را بگیرد.کار
لو اما شده بود از زندانی به زندان دیگر رفتن به اتهامات واهی تازه. رنج و آلام
این دوران در شعر بلند آنا به نام سوگواره (رکوئیم)، که مرثیهای است برای زندگان،
به خوبی ترسیم شدهاست. سوگواره حاصل ساعتها انتظار او پشت در زندان شهر لنینگراد
برای ملاقات با فرزندش، لو است:
در آن
سالیان، تنها مردگان لبخند بر لب داشتند
شادان از
رستن:
و لنینگراد
لمبر میخورد
همچون
زایدهای آویخته از زندانهایش
پس ایستگاههای
قطار
پناهگاه
دیوانگان شدند:
و کوتاه بود
ترانه وداع
لکوموتیوها.
ستارگان
مرگ، ایستاده بر فراز سرمان،
و روسیهی
معصوم
له شده زیر
چکمههای خون آلود،
و زیر چرخ *Black Marias
(۲)
با این همه در زمان جنگ جهانی دوم به
کارسرودن شعرهای میهنی و روحیهدادن به مجروحان و زخمدیدگان از جنگ است. جنگ که
تمام میشود باز هم زندگی را بر او سختتر میگیرند. آندره ژودانف معروف، کمیسر
امور فرهنگی است و با هر آنچه و هر آن کس که به زعم او و حکومت رنگ و نشانی از
فرهنگ بورژوایی دارد در ستیز و تخاصم. این گونه است که زندگی حتی بر شوستاکوویچ و
آیزنشتاین نیز تلخ و سخت میشود.
استالین که مرد آنا و دیگرانی مانند او
نفسی راحتتر برآوردند و دوباره جامعه، چه در شوروی و چه در بیرون آن امکان آن را
یافت که به شعرها و آثار او بیشتر دسترسی داشته باشد و سیمای زندگی و خلجان و
دغدغهها و عشقهای خود را در آنها بازیابد. راهبردن به زیر و بم سالهای سربی
دوران استالین بدون شعر اخماتوا شاید ناقص بماند. بخش قابل اعتنایی از شعر آنا
«زاده اضطراب» همین سالهاست. شعر او اما بیان تجربههایی ناب از عشق و کششهای
عاطفی هم است.
امروز (۲۳ ژوئن) صد و بیستو پنجمین سالگرد تولد آنا
اخماتوا است.
به سپیده دم
تو را بردند، خواب آلود
از پیات
روان شدم، پنداری تابوت تو را تشییع میکردم.
در اتاق
تاریک، کودکان میگریستند،
شمع نیمه
جان، دود میپراکند بر شمایل نورانی.
بر لبانت،
چندش واپسین بوسه بر شمایل
بر پیشانیات،
قطرههای سرد عرق
گریان و
دادخواه به سوی دیوار ضجهها خواهم خزید
و بست خواهم
نشست زیر برجهای کرملین. (۲)
رود خستهی
"دن" به آرامی جاری ست،
نور زرد رنگ
ماه، جست و خیزکنان
بر لبهی
پنجره فرود میآید و میخکوب بر جای میماند
حیران
تماشای سایهی زنی افتاده در بستر
تنها
و سخت رنجور.
فرزند دربند
و
همسر در گور
برایم دعا
کن!
برایم دعا
کن! (۲)
عشق
گاه چون ماری در دل میخزد
و زهر خود را آرام در آن میریزد
گاه یک روز تمام چون کبوتری
بر هرّهی پنجرهات کز میکند
و خرده نان میچیند
گاه از درون گــُـلی خواب آلود بیرون میجهد
و چون یخ ، نمی ، بر گلبرگ آن میدرخشد
و گاه حیله گرانه تو را
از هر آنچه شاد است و آرام
دور میکند
گاه در آرشهی ویولونی مینشیند
و در نغمه غمگین آن هقهق میکند
و گاه زمانی که حتی نمیخواهی باورش کنی
در لبخند یک نفر جا خوش میکند (۳)
دیوانهوار
پشت سرش دویدم
از پلهها پایین رفتم
فریاد زدم
: شوخی بود، باور کن
از پیش من
نرو
لبخندی
ترسناک چهرهاش را پوشاند
به سردی گفت :
در باد نایست، سرما میخوری (۳)
چگونه
فراموش کنم که جوانی من چطور سرد و خاموش گذشت؟
چگونه زندگی
روزمره جای همه چیز را گرفت
و عمرم مثل
دعای یکشنبه ی کلیسا ، یکنواخت و خسته کننده سپری شد؟
چه راهها
دوشادوش آنکس رفتم که اصلا دوستش نداشتم
و چه بارها
دلم هوای آنکس کرد که دوستش داشتم
حالا دیگر
راز فراموشکاری را از همه ی فراموشکاران بهتر آموختهام
دیگر به
گذشت زمان اعتنایی نمی کنم
اما آن بوسههای نگرفته و نداده
آن نگاههای
نکرده و ندیده را که به من باز خواهد داد؟ (۳)
جدایی تاریک است و گس
سهم خود را از آن میپذیرم، تو چرا گریه میکنی؟
دستم را در دست خود بگیر و بگو که در یادم خواهی بود
قول بده سری به خوابهایم بزنی
من و تو چون دو کوه، دور از هم جدا از هم
نه توان حرکتی نه امید دیداری
آرزویم اما این است که
عشق خود را با ستارههای نیمهشبان به سویم بفرستی (۳)
سهم خود را از آن میپذیرم، تو چرا گریه میکنی؟
دستم را در دست خود بگیر و بگو که در یادم خواهی بود
قول بده سری به خوابهایم بزنی
من و تو چون دو کوه، دور از هم جدا از هم
نه توان حرکتی نه امید دیداری
آرزویم اما این است که
عشق خود را با ستارههای نیمهشبان به سویم بفرستی (۳)
۱. ترجمه صفدر تقیزاده، نشریه سمرقند، شماره ۱۰، تابستان ۱۳۸۴
۲. ترجمه فریده حسینزاده در کتاب "شعر زنان جهان"، نشر نگاه،
تهران، ۱۳۸۰
۳. ترجمه
احمد پوری در کتاب "خاطره ای در درونم است!"، نشر چشمه ، تهران، ۱۳۷۷
*. واگن مخصوص حمل و نقل زندانیان
1 Comments:
ممنون. معاصر او بودن هم افتخاری ست.
Post a Comment
بالای صفحه