برای تحمل شدائد زندگی باید عاشق چیزی بود ، کاری ، زنی ، آرمانی و ...
من در ۱۹ سالگی به عنوان عضوی از نیروی جمهوریخواهان در مقابله با فرانکو، اسیر نیروهای او شدم. دو بار به اعدام محکومم کردند، کارزار جهانی اما موثر افتاد و جان سالم به در بردم....
شعرهای پابلو نرودا، رافائل آلبرتی و ... را همرزمانم از زیر در سلول به درون میفرستادند تا با خواندن آنها نیرو بگیرم و زندان را تحمل کنم. در این سلول من میبایست تمام روز را سرپا بایستم. در چنین شرایطی شعرگفتن وسیلهای شد برای رهایی ذهن از حصار زندان. اولین شعری که خودم در سلول گفتم، مثل غریقی بودم که پیامی را به دریای امید میافکند. شعر را دوستان در لولهی خمیردندان کردند و به بیرون فرستادند. این شعر همراه با شعرهای دیگر، مجموعهای شد که در مکزیک انتشار یافت، با کبوتر معروف پیکاسو بر جلد آن و با عنوان: شعرهای زندان.
در یکی از شعرهایم، مادری را توصیف میکنم که نیمی از اسپانیا را زیر پا میگذارد تا به حبسگاه پسرش برسد، او را اما به درون زندان راه نمیدهند، حتی بستهی او برای پسرش را هم تحویل نمیگیرند. یک روز جسد این مادر را در برابر در زندان پیدا میکنند، درهم رفته و پوشیده از برف. این تصویری بود که من در سلول، با الهام از مرگ مادرم در یکی از شعرهایم آوردهام. مادرم هم، کم پشت درهای زندان من ننشست و سرانجام روزی که شنید دوباره به اعدام محکوم شدهام، رنج و درد امانش نداد و جان داد...
ما زندانی سیاسی بودیم، نه جنایتکار، و همین باعث میشد که در زندان به لحاظ روحی مقاومت کنیم. ایدهها و آرمانهای ما بزرگترین دستمایهی ما برای مقاومت و تحمل در زندان بودند. به عبارتی، زندان آموزشگاهی بود برای آن که قدرت پاسداری از حرمت و ارج خویش را به امتحان بگذاریم...
سال ۱۹۶۱بالاخره با کارزار بینالمللی کسانی مانند پیکاسو و آلبرتی و نرودا از زندان آزاد شدم...
حالا دیگر ۴۲ ساله شده بودم، ولی مثل بچهای بودم که تازه چشم به جهان گشوده است. تا آن سن من برای یک بار هم، بودن با یک زن را تجربه نکرده بودم...
سال ۱۹۷۵، زمانی که در پاریس، در مرکز اطلاعات همبستگی با اسپانیا که پیکاسو ریاست آن را به عهده داشت، خبر مرگ فرانکو به ما رسید، دوستانم از این که من چندان به هیجان نیامدهام، در شگفت بودند. من اما دلیلی برای شادی نمیدیدم، چون دست آخر هم، ضعف و پیری فرانکو را از قدرت فروآورد، نه تلاش و مبارزهی ما. ما ضعیفتر از آن بودیم که به چنین کاری قادر شویم...
این که پدرو آلمادوار(که بعد از بونوئل بزرگترین کارگردان اسپانیا به شمار میرود) میخواهد کتاب خاطرات من ( بگو به من: درخت چیست؟) را فیلم کند، بسیار باعث خشنودی است.هم جنگ داخلی اسپانیا و هم دورهی دراز دیکتاتوری فرانکو، مراحلی بودهاند که تا کنون به درستی بازبینی و بررسی نشدهاند. امیدوارم که فیلم آلمادوار کمکی در این راستا باشد.
در دورهی انتقال از دیکتاتوری فرانکو به دموکراسی، برخی از دوستانم از خود میپرسیدند که آیا در این دورهی انتقال ما زیادی سازش نکردهایم و آیا نمیبایست که از طریق طرح رفراندوم، زمینهی بازگشت به جمهوری را فراهم کنیم. ولی در آن مقطع سوال بیشتر این بود که دمکراسی یا دیکتاتوری. مردم هم راستش در آن مقطع صرفاً میخواستند که زندگی آرامی داشته باشند، ضمن این که ارتش هم همچنان در پادگانها انگشت بر ماشه نشسته بود و ما هم در مجموع ضعیف بودیم...
فیلیپ گونزالس، اولین نخستوزیر سوسیالیست پس از فرانکو، که سال ۱۹۸۲ به قدرت رسید، در دوران سختی زمامدار شد. او دو بار اکثریت مطلق آرا را به دست آورد و شاید میتوانست کارهای بیشتری انجام دهد، به گونهای که لازم نباشد، ما سی سال منتظر بمانیم تا تازه نشانهها و تندیسهای فرانکو از شهرها جمع شوند و یا قربانیان دیکتاتوری او اینک، یعنی ۳۰ سال پس از برافتادن این رژیم مشمول اعادهی حیثبت شوند...
سوال: خوزه ساراماگو ( نویسنده رمان معروف کوری و برنده نوبل ادبی) در مقدمهای بر کتاب شما، آن را آموزهای برای انسانیت و نیز گونهای از نسیم تازه توصیف میکند که بر بیتفاوتی، سخرهگرایی و ترس و جبون چیره میشود. با این همه، این سوال باقی است که چرا امروز هیچ تلخی بارزی از آن دوران در کلام و نگاه شما نیست و چگونه شما توانستهاید بر زخمها و جراحتهای آن دوران غلبه کنید؟
پاسخ: میل و کشش بیکران به زندگی و شوق زیستن با دیگران، من را به چنین کاری قادر کرده است.
سوال: (در این سن ۸۸ سالگی هم) شما دوباره عازم سفر به آمریکای لاتین هستید، برای پاسخگویی به دعوت چند دانشگاه. این همه انرژی را از کجا میآورید؟
پاسخ: در دوران اسارت در زندان من آموختهام که باید ذهن و جان را روشن و بیدار نگه داشت و برای ایدهها و آرمانهایت باید مبارزه کرد. و امروز هم من همچنان به این آموزه عمل میکنم.
دوستانی که به آلمانی آشنا هستند و مایلند متن کامل مصاحبه دی ولت با مارکوس آنا را بخوانند، میتوانند اینجا را کلیک کنند. من تا حد ممکن فرازهای آن را در ترجمه بالا آوردهام. آشنایی من با آنا از خواندن برخی از شعرهای او به آلمانی است. شاید فیلمشدن خاطرات او توسط پدرو آلمادوار زمینهی آشنایی با او را درایران را بیشتر فراهم آورد و از این رهگذر به ترجمهی آثار او توجه نشان داده شود. شاید هم که اثری از او در ایران منتشر شده و من خبر ندارم.
0 Comments:
Post a Comment
بالای صفحه