12.8.07

دوازده يعنی دوستت دارم

ديوار برلين که فروريخت به گونه‌ای غيرمنتظره غافلگير شد و در درونش حسی فروخفته سربرآورد. فکر نمی‌کرد که روزی، موقعيتی پيش بيايد که او بتواند رد مرد را دنبال کند. مرد ۱۱ سال پيش، به عنوان افسر امنيتی "جمهوری دمکراتيک آلمان"‌، در زندانی در برلين شرقی بازجويی‌اش کرده بود. در پرونده‌اش نوشته بود که او ارتباطاتی با برلين غربی ( دشمن) دارد و مرتکب "خيانت به منافع ملی" شده است. "متهم"‌اما در همان دوران بازجويی،‌ بازجوی نسبتاً جوان و خوش تيپ را نه به عنوان زمينه‌ساز بند و حبس خويش ‌، که مرد ايده‌آل خود يافته بود. "مرد ايده‌آل" اما پرونده را تکميل کرد و به دادگاه سپرد. مجازات زن، سه سال زندان بود و تا شهر برلين غربی او را در ازای امتيازاتی،‌ از زندان آلمان شرقی به درآورد با ملافه دوزی روزهای حبس را سپری می‌کرد. گرچه زندان بر جسم و روانش تاثير خود را گذاشته بود اما آزاد که شد حقوق خواند، ازدواج کرد، طلاق گرفت و دوباره ازدواج و ...

ابتدا به احساسی که پس از سقوط ديوار برلين در درونش سربرآورده بود چندان اعتنايی نکرد. اما يکی دو سال ديرتر با تقاضا برای رويت پرونده‌ای که در سازمان امنيت آلمان شرقی برايش تشکيل داده بودند عملاً درصدد برآمد که مرد بازجو را بيابد. پرونده را که رويت کرد، اسم و آدرس بازجو را يافت و با جستجوی بيشتر، شماره تلفنش را هم گير آورد. او حالا ۴۷ ساله است و در اين جستجو، شوهر دومش نيز ياری‌اش می‌کند. طرفه اين که شغلش هم شده هدايت بازديد‌کنندگان از اتاق‌های بازجويی آلمان شرقی سابق و توضيح اين که زندانيان در آن زندان‌ها چه شرايط و وضعيتی داشتند.

مرد، آلمان شرقی که از هم می‌پاشد يک کار دفتری پيدا می‌کند. از بلوک‌های ساختمانی سازمان امنيت آلمان شرقی هم نقل مکان می‌کند و به گوشه ديگری از شهر می‌رود. حالش اما خوب نيست، چيزی درونش را می‌خورد و عذابش می‌دهد. کابوس شغل گذشته؟ پيش روانشناس می‌رود و به ضرب قرص و دارو دوباره حالش بهتر می‌شود.

سال ۱۹۹۷ است. شبی مثل همه شب‌های ديگر ‌آن سال، " اووه کارل اشتت" با زن و دو فرزندش مشغول تماشای سريال "تلخ و شيرين " (گوته سايتن،‌ اشلشته سايتن) است. تلفن زنگ می‌زند. اووه برمی‌دارد. صدا و اسم تلفن‌کننده را که می‌شنود خود را به کوچه علی‌چپ می‌زند و می‌گويد که اشتباهی گرفته. گوشی را می‌گذارد. رنگ از رويش پريده و مضطرب است. زنش جويای ماجرا می‌شود. می‌گويد: "هيچی، يکی از متهمان دوران جمهوری دمکراتيک آلمان بود که کار بازجويی و تشکيل و تکميل پرونده‌آش را من به عهده داشتم." ولی لحن آرام و صميمی رگينا در پشت تلفن، مرد را به صرافت می‌اندازد که با رجوع به اداره پست، شماره تلفن او را پيدا کند و احياناً سر از رمز و راز تماسش دربياورد. موفق نمی‌شود. ۴ روز بعد نامه‌ رگينا در جعبه پستی اوست: " اين که تلفن را گذاشتی و قطع کردی، برايم قابل فهم است و باعث نشده که از تو برنجم ." او بخشی از واقعياتی را که به دستگيری و زندانش منجر شده بود را در نامه برای اووه شرح می‌دهد، از عدد ۱۲ برايش می‌گويد، يعنی از تعداد حروف عبارت " دوستت دارم" به زبان آلمانی، که به هنگام بازجويی اينجا و آنجا روی کاغذ جلوی دستش می‌نوشته و ... دست آخر هم می‌نويسد: "علت تماسم يک امر صرفاً‌ شخصی است. می‌توانی مطمئن باشی که من کوچکترين کلامی از ديدارمان را برای همه نهادهايی که مشغول بررسی کارنامه آلمان شرقی سابقند بازگو نخواهم کرد." نامه با اين جمله پايان می‌گيرد:" با بهترين سلام‌های دوستانه."

روز بعد اووه به محل کار رگينا می‌رود، يعنی به ساختمان‌ بازجويی زندانيان سياسی در آلمان شرقی. از آنجا با هم به کافه‌آی می‌روند و يکديگر را به گرمی در آغوش می‌گيرند. اووه در آن لحظه،‌ به گفته خودش، احساس می‌کند درونش آرامش بی‌سابقه‌ای پيدا کرده. وقت رفتن قول می‌دهند که دائم از هم باخبر بمانند. يک سال بعد هر دو به خانه مشترکی نقل می‌کنند و از همسران خويش تقاضای طلاق می‌کنند. سال ۱۹۹۹ رگينا از کار به عنوان راهنما در ستاد بازجويی آلمان شرقی دست می‌کشد و چندی بعد همراه با اووه کتابی منتشر می‌کند به نام " ۱۲ يعنی دوستت دارم". درآمد کتاب کمک خرجی است برای رگينا که درسش را ادامه دهد در رشته تاريخ معاصر آلمان.

در کتاب،‌ رگينا از احساسات خود می‌گويد و می‌کوشد روان خود را از همه حس و درک‌های آن دوره تخليه کند تا آرامشی درونی بيابد و اووه ۵۲ ساله هم کابوس و ضعف‌های خويش را بر قلم می‌آورد و اين که چگونه به عنوان يک افسر امنيتی جوان، بازجويی "موفق" از رگينا و همتايان او را در خدمت ارتقای موقعيت خويش می‌ديده است. او می‌گويد که بدون آشنايی دوباره با رگينا نمی‌توانسته اين گونه چشم در چشم گذشته خود بدوزد،‌ آن را به تازيانه نقد بکشد به لحاظ اخلاقی خود را مسئول بداند.

از ماجرای رگينا و اووه گرچه فيلمی برای شبکه اول تلويزيون آلمان در دست تهيه است، اما شماری از زندانيان سابق آلمان شرقی و خانواده‌هايی که خويشان خود را به هنگام فرار از اين سوی ديوار برلين به آن سوی ديگر از دست داده‌اند به آن متعرض شده‌اند. آنها می‌گويند اين ماجرا قبح کژکاری‌ها و سرکوب های آن دوره را زايل می‌کند و اين تصور را به وجود می‌آورد که بازداشتگاه‌های آلمان شرقی جايی برای برقراری ارتباط عاشقانه هم می‌توانسته‌اند باشند. برخی نيز کوشيده‌اند که مناسبات رگينا و اووه را به احساس مثبت و همزادپنداری‌يی که شماری از زندانيان به بازجوی خود پيدا می‌کنند نسبت دهند. رگينا اما رابطه خود با اووه را پيچيده‌تر و غامض‌تر از آن می‌داند که با اين کليشه‌ها قابل توضيح باشد. به باور او اين رابطه را صرفاً در متن و بطن يک ماجرای عشقی می‌توان تعريف کرد که بسياری پست و بلندها و چالش‌ها را نيز در خود هضم کرده است. اووه هم اينک جز معدود افسران امنيتی دوران آلمان شرقی است که در باره گذشته خود حرف می‌زند و فراتر از آن، نسبت به آن، باری از شرم و مسئوليت اخلاقی بر دوش خود می‌بيند.

برای که بايد تفاهم داشت: برای عشق دور و دراز و پر پيچ و خم رگينا؟ برای اووه که اين عشق سبب شده با تامل در گذشته‌آش کارنامه خود را انحرافی و غيراخلاقی بداند؟ برای خانواده‌هايی که به عشق رگينا و اووه و عمومی‌شدن ماجرای آنها معترض شده‌اند؟ برای افسرانی که به دلايل خاص خود دليلی نمی‌بينند که مثل اووه گذشته خود را زشت و قابل شرم تلقی کنند؟ برای ...؟