فکر و ذکرهای پرتغالی
ديروز که پرتغالیها پيروزی تيم فوتبالشان برا انگلستان را جشن گرفتند ما هم يک پای اين جشن بوديم. جريان از اين قراره که پسر من بعد از حذف تيم ايران دوباره توجه و تمرکزش روی تيم پرتغال متمرکز شده که از قبل هم هوادارش بوده. به عبارتی حضور تيم ايران تو بازیها و از جمله رويارويی اين تيم با تيم پرتغال چندان براش راحت نبود. يعنی نمیدونست که طرف عرق ملیاش را بگيرد و از تيم ايران طرفداری کند و يا جانب تيمی که از مدتی پيش هوادارش شده، يعنی تيم پرتغال، را داشته باشد. خلاصه با حذف تيم ملی ايران کار برای پسر من هم راحت شد و از حالت اسکيزوفرنیاش بيرون آمد. ايرانیها که ساکشان را پيچيدند و دوباره قصد تهران کردند پسر من هم روانه بازار شد و بيرق و کتل پرتغال را خريد. اول يکی دو روزی آن را کنار پرچم ايران به دريچهآش آويزان کرد و بعد که ديگر وجود پرچم ايران حکمتی نداشت فقط پرچم پرتغال بود که در دريچه او افراشته بود. او پرچم ديگری هم داشت که هر از گاهی به دور خودش میپيچيد و مانوری در خانه و خيابان نزديک خانه میرفت.
باری، ديروز که پرتغال بر انگلستان پيروز شد پسر ما هم پاش را کرد در يک کفش که ما هم پرچم پرتغال را روی ماشين به اهتزاز دربياريم و بوق زنان به جمع پرتغالیهای هلهله و شادیکن شهر بپيونديم. راه که افتاديم کمکمک جمع مستان (پرتغالیها) هم بوق زنان در خيابان سروکلهاشان پيدا شد و ما هم رد آنها را گرفتيم و روانه شديم به سوی محل تجمع اشان. بزن و بکوب و شادی و تبريک به زبان پرتغالی . گهگاهی به خيال اين که ما هم پرتغالی هستيم کلمات و جملاتی هم با ما ردوبدل می کردند که با تکان دادن سرو جنباندن لبها پاسخ میداديم. اين که پرتغال باز هم ارتقاء پيدا کند و باز هم کار ما به شرکت در جشن و پايکوبیاشان بکشد بايد ديد. ولی فعلا برای احتياط در حال يادگرفتن چند کلمه پرتغالی هستيم که اگر به خواست پسرم در جمعشان رفتيم يک چيزهايی بتونيم در پاسخ تبريک و شادباشاشان بگيم.
حضوردر جمع پرتغالیها برايم خالی از لطف نبود و چندين نکته را هم به ذهنم خطور داد: اين که حالا در جمع مردمی هستم که کشورکوچکشان روزگاری قدرت بزرگی بود که برهند و برزيل و اندونزی و بخشهايی از آفريقا مسلط شده بود و اولين تجربه مستعمرهگی را هم ما ايرانيان در جنوب کشورمان با همين پرتغالیها داشتهايم. انقلاب ميخکیاشان در ۳۲ سال پيش و سرنوشت نيکويی که برايشان داشت و پيامدهای تلخ انقلابی که ما ۵ سال بعد از آنها شروع کرديم در ذهنم مجسم شد. و نيز به يادم آمد آخرين سفر خوشخاطره به اين کشور را و گمشدن کيف حاوی داروندارم را ، که يک انگليسی پيدايش کرده بود و يک راست به پليس تحويلش داده بود و تا آن را دوباره بگيرم سروکارم با پليس مرکزی شهر هم افتاد که برخورد خوبشان اثری از آزردگی و دلخوری در آدم باقی نمیگذاشت. و يادم افتاد که به هنگام اقامت در همين کشور با خانواده گوشت گاو مصرف کرديم و روز بعد شنيديم که جنون گاوی بدجوری به گاوهای پرتغال سرايت کرده. و هنوز هم که هنوز است بعضی موقعها نگران میشويم که نکند ... و به خاطرم آمد که در ساحل اقيانوس اطلس به تماشای امواج ايستاده بودم. موجی بلند آمد و عينکم را برداشت به دست آبها سپرد. بی هيچ اميدی مشغول جستجويش شدم و تنها تصادف بود که شست پايم به شيئی سخت در شن زير آب برخورد که چيزی جز عينک از دست رفته ام نبود. به ياد ساراماگو، نويسنده شهير پرتغال که جايزه نوبل گرفته و کتابهايش را که هنوز نخواندهام افتادم و اين که تقی همين چند هفته پيش برايم تعريف کرد که کتاب "کوری" او را به فارسی خوانده و شرح داد موضوعش را برايم و اين که به رغم تعريفها چندان چنگی به دلش نزده. و ذهنم را با این حرفها به ياد آخرين اظهارات ساراماگو کشاند که با وجود ارادت ديرينش به رهبر کوبا ، برخورد يکی دو سال اخير حکومت او با مخالفان را تاب نياوره و برخلاف گابريل گارسيا مارکز اعتراض علنی به اين سياستها را بر انتقاد و گفتگوی غيرعلنی با کاسترو ترجيح داده که خود سروصدای فراوان به دنبال داشته است و ... خلاصه ازديروز منم اين فکر و ذکرها ، تا روز چهارشنبه و بازی بعدی پرتغال که همچنان در خانه ما بحث و فحص اين کشور گرم است.
0 Comments:
Post a Comment
بالای صفحه