27.2.14

بنان؛ از ترانه‌های دلکش تا آذربایجان و انقلاب


نغمه می غلتید، گفتنی بر حریر
آبشار شعر، گل می ریخت، نغز و دلپذیر
مخمل مهتاب بود این یا طنین بال قو
پرنیان ِ ناز ِ آواز ِ سراپا حال او؟
(فریدون مشیری در ستایش بنان)
 
• امروز ۸ اسفند، مصادف است با بیست و هشتمین سالگرد خاموشی زنده یاد غلامحسین بنان، مردی که ،صدای مخملی‌اش در تاریخ آواز ایران جاودانه شده است. او هنرمندی است تقریباً یکتا با صدایی و سبک و شیوه‌ای منحصر به فرد و با اثراتی محسوس بر نسل‌های بعدی آوازه‌خوانان ایران.

 «بنان نخستین کسی بود که آواز خوانی را از چهارچوب کهنه سنتی به درآورده پیرایه های تعزیه ای را از آن زدود، در گزینش شعر و پیوند آن با موسیقی دقت و سلیقه به خرج داد و با همخوانی های گرم و محفلی خود به آواز سنتی جلوه تازه بخشید.»

 این سخن برای مثال در ترانه ماندگار «تابهار دلنشین» او به خوبی هویداست.
 و یا در ترانه «من از روز ازل دیوانه بودم»  حتی در ترانه‌‌ی «گریه‌ کن» بر روی شعری که  زنده‌یاد عارف قزوینی در غم کشته‌شدن کلنل پسیان سروده است هم، ضجه و آه وناله‌‌های آزاردهنده‌ در اجرای بنان نیست.
 و نیز صدای شفاف و صمیمی بنان در  اجرای نغمه‌ی کاروان ( همه شب نالم چون نی) هم از این گونه‌ عوارض بری است.

 •• بنان به رغم تعلقش به طبقات اشرافی، کم و بیش آوایش در میان همه قشرها خریدار داشت و روشنفکران هم به این یا آن میزان از آن صدا لذت می بردند. وابستگی بنان به طبقات اشرافی را صرفا در خانواده نزدیک به دربار قاجار او نمی توان دید، بلکه همین که او در سال ۱۳۲۲، رییس دفتر ویژه وزیر کشاورزی می شود نیز نکته گویایی در این رابطه است.

 بنان البته مستقیما کاری به سیاست نداشت، ولی گهگاه موسیقی او مسائلی با دنیای سیاست پیدا می کرد. 

 سال ۱۳۲۶ که  فرقه دمکرات به رهبری پیشه وری در آذربایجان سرکوب شد، روح الله خالقی ترانه " آذربایجان" (ای قبله آزادگان، ای خاک آذربادگان ، فرخنده باد ایام تو ، کز نام تو،  آشفته خاطر دشمن دون شد، می در گلوی مدعی خون شد،....از دقیقه هفتم)  آذربایجان را ساخت که آشکارا مضمونی ضد استالینی و ضدحکومت شوروی داشت. بنان که  این ترانه را خواند جنگ در رادیو مغلوبه شد و افراد نزدیک به حزب توده ، و از جمله زنده‌یاد آشورپور استعفاء دادند و آمدند بیرون.
  
سرود معروف " ای ایران" که زنده یاد حسین گل گلاب در مذمت رفتار نیروهای انگلیسی با شهروندان ایرانی سروده هم، به سبب  غلظت بالای خاک و خون‌پرستی‌اش لزوما پسند همه نیست. مقایسه کنیم مثلا این سرود را با سرود "ایران جوان" سالار عقیلی که بیژن ترقی بر آهنگ الفرد لومر گذاشته و سرودی نرمتر و غیرمتعصبانه‌تر درآمده و تمرکزش بیشتر بر تنوع و رنگارنگی ایران است.  

ولی ورای کم و کاست مضمون سرود ای ایران، لحن و صدای حماسی بنان در اجرای آن، از قدرت بالای صدا و حنجره او حکایت دارد. در اجراهای کری هم که بعدا با ارکستر از این سرود شده صلابت صدای بنان را کمتر می‌توان دید. 

•••نکته جالب در زندگی بنان تغییر روحیه اش بعد از تصادف با ماشین درسال ۱۳۳۶ و از دست دادن یکی از چشم هایش است. این واقعه ظاهرا درتحول حال و هوای روحیش هم بی تاثیر نبود، به طوری که از آه و ناله درون موسیقی ایرانی خسته می شود و از آهنگسازها و ترانه سرایان می خواهد که آثار شادتر و زنده تری را در اختیارش قرار دهند. گلشن دل   از جمله ثمرات این دوره است. در این رابطه بخشی از یکی از مصاحبه های قدیمی او قابل تامل است:
«نمی خواهم اشاعه دهنده روحیه بدبینی و ناراحتی تراشی در جامعه باشم.می خواهم زندگی كنم و امید زندگی بدهم.
از بعضی آوازهای ایرانی كه بی شباهت به مرثیه های تمام نشدنی هستند ،خسته شده ام و ضمن اجرای آهنگهای سنگین و ارزشمندی از استادان نظیر : وزیری و خالقی ، می خواهم ترانه و تصنیفهایی اجرا كنم كه به نشاط زندگی و ذوق مردم نزدیكتر باشد.»

 این که موسیقی سنتی ایران ظرفیت لازم را برای تحقق نیت بنان داشته و دارد بحثی است که هنوز هم ادامه دارد و بیست ترانه ای هم که خود بنان بعد از این تغییر روش اجرا کرد کماکان پاسخ قاطعی به این سوال نمی دهند.

••• بنان یک بار دیگر هم در سال های  آخر زندگی غیرمستقیم درگیر سیاست (سیاست فرهنگی) شد، ولی شاید بعدا دریافت که به بیراهه رفته است. خانم بنان در خاطره ای که شهین حنانه ، در کتاب خود موسوم به  "پشت دریچه ها" از وی نقل می کند چنین گفته است:
«یك روز از رادیو به او تلفن كردند كه آقای قطبی [مدیر رادیو تلویزیون] یك حكم مشاوره هنری برای شما [بنان] نوشته اند. بنان به قطبی گفت من در صورتی قبول می كنم كه دستم برای یك سری تغییرات باز باشد. رادیو باید از وجود عده ای مثل نسرین و شماعی زاده تصفیه شود. این ها هنرمند نیستند. قطبی گفت این ها را نمی توانیم كنار بگذاریم. بنان گفت با وجود این ها دیگر به من و امثال من احتیاجی نیست. حكم را پاره كرد و تو صورت قطبی ریخت. وقتی آمدیم بیرون گفتم: تند نرفتی؟ گفت: حرف دلم را زدم. می گفت: دلم می خواهد یك انقلاب هنری بشود و این آت و آشغال ها دور ریخته شوند. انقلاب كه شد گفت: من به آرزویم رسیدم. دیگر آرزویی ندارم.»

 بنان ۸ اسفند ۱۳۶۴ خاموش شد، یعنی ۷ سال پس از انقلاب زنده ماند و وقت آن را داشت که دریابد شتری که به حرکت درآمده صرفاً در خانه شماعی زاده و نسرین نمی‌خوابد و فقط به اینها بسنده نمی کند. چند صباحی پس از انقلاب قطب زاده به اعتبار علاقه ای که خود به صدای بنان داشت تنها ترانه های معدودی از او را اجازه پخش داده بود. بعدی‌ها همین را هم درز گرفتند و بنان و صدایش برای ۱۰، ۱۵ سال از عرصه عمومی حذف و به حاشیه رانده شدند. اما صدای جادویی و مخملی او کماکان در یادها ماند و در نوارها و سی دی ها دست به دست شد تا حالا که در یوتیوب و بر ام پی تری‌ها دست به دست می‌شود و نسل‌های بعد هم آن را کمتر غریب و نامانوس می‌یابند.

اینجا  و اینجا و اینجا     شماری از ترانه‌ها و گل‌های بنان را می‌توان شنید.

20.2.14

سی سالگی خاموشی میخائیل شولوخف و بحث‌ مولف یا متن


روز ۲۱ فوریه سی سال از خاموشی میخائیل شولوخف می‌گذرد. نه خود شولوخف، بلکه مهمترین اثرش، یعنی دن آرام در ایران محمل بحث‌های مختلفی بوده است. دو سه نسل از روشنفکران، کتابخوانان و مخالفان حکومت شاه اغلب این کتاب را خوانده‌اند و آن را شاید به عنوان یکی «بهترین رمان‌ها» در خاطره‌اشان جا داده‌اند. 

آیت‌الله خامنه‌ای هم اذعان کرده که به عنوان «یک آخوند» مجذوب دن آرام و خلاقیت‌های نویسندگی شولوخف کمونیست شده و تلویحاً این حسرت را بیان کرده که ای کاش برای انقلاب اسلامی هم چنین رمان‌هایی نوشته می‌شد، کسانی مثل عبدالعلی دستغیب کلیدر را گرته‌برداری از دن آرام دانسته‌اند و منتقدانی هم بوده‌اند که به رغم زبان و ضرب‌آهنگ و رخنه موفق رمان به لایه‌های زندگی و رفتار قهرمانانش از نقد آلودگی‌های آن به «رئالیسم سوسیالیستی» هم غافل نمانده‌اند.

موضوع ترجمه کتاب هم کسی مثل احمد شاملو را به هماوردی با به‌آذین کشانده و عرصه‌ای برای نمایش ظرفیت‌های زبان فارسی تلقی شده است.

و در این میان در خود شوروی و روسیه کنونی هم شولوخف و اثرش بحث‌های بسیار برانگیخته‌اند و در ارزیابی آنها نگاه‌های متفاوتی ارائه شده است.

سال ۲۰۰۵ در صدمین سالگرد تولد شولوخف پوتین دستور داد که دن آرام بازچاپ شود و کنایه تاریخ این بود که مقدمه این چاپ را هم ویکتور چرنومردین، نخست‌وزیر دوران یلتسین و رئیس وقت کنسرن معظم گازپروم نوشت.

متن واقعی کدام است؟

در مجموع در ٩٧٤ باری که رمان دن آرام در سطح جهان منتشر شده  تيراژش از مرز ٧٩ ميليون هم گذشته است. با اين همه، کماکان بر سر این رمان جر وبحث فراوان است.

مثلا هنوز هم اين سوال مطرح است که چطور شد اين کتاب از شر سانسور دوره استالين جان سالم به در برد و فقط لغاتی مثل "یهودیان"، "قزاق‌ها" و ... از آن حذف شده اند و نه بيشتر؟ و آیا صرف نامه تحسين آميزی که سال ١٩٢٩ استالين راجع به شولوخف نوشته کار انتشار اين رمان را تسهيل کرده است؟ (همان توصیه‌ای که در ایران در باره فیلم گاو شد و سینما را تا حدودی نجات داد؟) ...

البته صرفنظر از سانسور محدود دوره استالين در باب" دن آرام"، در دوره بعد از جنگ هر وقت که اين رمان در شوروی منتشر شده، يعنی در سال های ١٩٥٣، ١٩٥٦، ١٩٦٥ و ١٩٨٠ بسته به این که کدام خط در رهبری حزب غلبه داشته ، اين يا آن بخش يا پاراگرافش مشمول سانسور شده است. خلاصه هنوز هم به سختی می‌توان فهميد که نسخه اصلی دن آرام کدام چاپش هست!

فراتر از اين سوالات شک و ترديدهايی  است که نسبت به نويسنده واقعی رمان مطرح وجود داشته و دارد. از همان اول کسانی معتقد بودند که اين اثر به لحاظ نگرش و سبک با کارهای قبلی شولوخف نمی‌خواند.

سال ١٩٢٩ حتی این شایعه قوت گرفت که طرح و پیرنگ اصلی رمان متعلق به نویسنده و یکی از اعضای گارد سفید به نام " فیودور کریوکوف" است که سال ١٩٢٠ در درگیری با بلشویک ها کشته شد.

در دهه شصت هم که روی مدودف و سولژنتسين مدعی اين مسئله شدند. تعلل خود شولوخف در پاسخ دادن به اين ادعاها عملا بروز و تداوم شايعات بيشتر را ممکن کرده بود. حتی فيلم هشتی مربوط به سال ١٩٧٥ دست به دست می‌شد که شولوخف در آن در پاسخ به سوالی راجع به نويسنده واقعی دن آرام سخت منقلب می‌شود و در حالی که اشک می‌ريزد از قزاق‌ها میخواهد که از تقصيراتش درگذرند.

استفاده برای تحریک عرق ملی

با این همه یک سری آنالیزهای مقایسهای که در دهه هشتاد از طریق کامپیوتر روی متن دن آرام در آمریکا و نروژ انجام شد این گزینه که کار کار خود شولوخف هست را قوت بیشتری بخشید. سال ١٩٨٧ با انتشار دست نویسی های دو جلد اول دن آرام که دستخط شولوخف را به نمایش می‌گذاشت باز هم کفه ترازو به ضرر مدعيان دزدی بودن رمان سنگینتر شد.

با اين همه، در میان بدبينان کسانی بودند که این امکان را مطرح کنند که شولوخف برای جلوگیری از "فضاحت" احتمالی ناشی از لورفتن قضیه خودش نشسته و متن اولیه را که متعلق به کس دیگری بوده دستنویسی کرده است.

خلاصه جنگ و جدل بر سر این مسئله هنوز هم ولو در مقياسی محدودترادامه دارد. البته دولت روسیه در چهارچوب دامن زدن به ملی گرایی روس ها برای تقویت پایه های خودش و با توجه به گرایش بخش هایی از مردم نسبت به نمادها و تاریخ دوران شوروی، رجوع به تاریخ این دوران (تجلیل از استالین، گرفتن آهنگ سرود ملی اتحاد شوروی، اقتباس از لباس ارتش سرخ و ...) را در دستور کار قرار داده و در این رابطه از "اسطوره" محبوبیت شولوخف و آثار او در میان مردم هم برای بهره گیری خودش غافل نشده است.

در  این باره که جایزه نوبل ادبی در سال ١٩٦٥ به شولوخف به خاطر دن آرام محقانه بود یا نه هم، باب بحث همچنان گشوده است. بعضی ها معتقدند که کمیته نوبل این کار را در واکنش به اظهارات و اقدام برنده نوبل درسال قبل تر انجام داده است.

سال ١٩٦٤ ژان پل سارتر نوبل را نپذیرفت از جمله با این استدلال که کمیته نوبل سیاسی کاری می‌کند و مثلا دادن جایزه به بوریس پاسترناک ، شاعر ناراضی شوروی، در سال ١٩٥٨ فقط در این چهارچوب قابل توجیه  است. استدلال می‌شد که کمیته به خاطر رد این اتهام سارتر، سال ١٩٦٥ جایزه را به یک "نویسنده سوگلی نظام شوروی"، يعنی به شولوخف داده است.

بعضی ها هم می‌گويند که نوبل حق شولوخف بوده ،ولی اقدامات سیاسی بعدی وی در نظام اتحاد شوروی او را به لحاظ اخلاقی مستحق داشتن چنين جايزه اي نمی‌کند، چرا که برخی کارهای وی"خیانت به روح آزادی اندیشییی هست که هر هنرمند و نویسنده انسانگرايي باید بدان مقید باشد."

 شولوخف از سال ١٩٣٦ تا زمان فوت عضو شورای عالی اتحاد شوروی بود و از سال ١٩٦١ هم عضو کمیته مرکزی حزب کمونيست شد.

مولف یا متن؟

منتقدان اما کار چندانی با این همکاری او با نظام ندارند و آن را کم و بيش در حيطه اختیارات شخصی خود شولوخف تلقی مي کنند. انتقاد آنها متوجه این موضوع است که چرا او سلسله جنبان کارزار اخراج سولژنيتسين از اتحاديه نويسندگان شوروی شد و حتی برای او درخواست ممنوعیت انتشار آثارش را مطرح کرد.

فراتر از این، مطرح می‌شود که سخنرانی شولوخف در سال ١٩٦٦ در کنگره ٢٣ حزب کمونیست که در آن حبس ابد در اردوگاه های کار برای دو چهره منتقد و ناراضی شوروی یعنی "آندره سینیاوسکی" و " یولی دانيل " را کافی ندانست و خواهان به دار کشیدن آنها شد "نشانگر سقوط اخلاقی شوخولف و اوج خوش خدمتی او به نظام حاکم" بوده است.  

نويسنده ناراضی دیگري، يعنی خانم "ليديا چوکوفسکايا"، يک روز بعد، در واکنش به اين نطق شولوخف نامه معروفی نوشته است و در آن از جمله می‌گويد: «خود ادبيات شما را به شديدترين مجازاتی که برای يک هنرمند می‌توان سراغ گرفت، يعنی به نداشتن روح و عاطفه هنری محکوم خواهد کرد. و هيچ ستايشی، هيچ درهم و ديناری و هيچ جايزه ملی یا بين المللی هم نمی‌تواند اين محکوميت را خثنی و بی اثر کند.»

در سی‌امین سالگرد خاموشی شولوخف (۲۱ فوریه) باب قضاوت هنری و تاریخی در باره او دن آرام و فعالیت سیاسی‌اش همچنان باز است، هر چند که در مقیاس کلان شاید شعار «مولف مرد، زنده باد متن» بسان بسیاری دیگر از آثار ادبی در مورد شولوخف هم مصداق پیدا کند و عمدتا اثر با همه خوب و بدش مورد توجه قرار گیرد و نه نویسنده آن.این بحث اما برای ما و  زیر و بم فعالیت‌های فرهنگی در نظامی غیرآزاد هم عاری از آموزه‌ نیست.

19.2.14

حل بحران اوکراین از کدام مسیر؟


این که در بالاگرفتن خشونت در کیف کدام طرف بیشتر مسئول است، پرسشی است که هر کدام از طرف‌ها انگشتش را به طرف دیگری دراز می‌کند.

ولی بر ناظر بیرونی پوشیده نیست که دولت تاکتیک  وقت‌خریدن و خسته‌کردن کسانی که در میدان استقلال کیف جمع شده‌اند را دنبال کرده است و حل بهینه بحران لزوم اولویت اولش نبوده است. این سیاست با سیاست روسیه که اوکراین کماکان در مدار آن بماند هم تطبیق داشته است.

اپوزیسیون و بالتبع آن (یا شاید هم بر عکس) غرب هم اشتباهات فاحش خودشان را داشته‌اند. وقتی که قرارداد جامع همکاری اقتصادی را به اوکراین پیشنهاد می‌کنند، این کشور را همزمان در برابر این انتخاب هم قرار می‌دهند  که یا با ما یا با روسیه. تاریخ اوکراین و دوگانگی شرق و غرب این کشور که یک طرف با روسیه پیوندهای تاریخی و اقتصادی دیرین دارد و یک  طرف با لهستان و غرب اما تصمیم برای گزینه یک سویه را مشکل می‌کند.

در ۲۳ سالی که از استقلال اوکراین  می‌گذرد نه روسیه و نه غرب قبول نکرده‌اند که دست از سر این کشور به عنوان میدان تسویه حساب بردارند و آن را صرفا در حوزه نفوذ خود نخواهند.

برژینسکی در کتاب تازه‌اش نوشته است که به رغم آن که باید استراتژی ادغام روسیه را در مجموعه غرب دنبال کنیم، ولی تا آن زمان باید اوکراین را به جهتی راند که به یکی از اهرم‌های فشار و محدودسازی قدرت روسیه بدل شود.

روسیه هم هنوز به اوکراین همان نگاه دوران تزار را دارد که «روسیه صغیر» خطابش می‌کردند. کرملین، هم امکانات اقتصادی اوکراین را برای خود دست کم نمی‌گیرد، هم امکانات ژئوپلیتیک و نظامی آن را.

وضعیت اقتصادی، آهنی که دست اپوزیسیون را می‌سوزاند

طرفه این که در این ۲۳ سالی که از استقلال اوکراین می‌گذرد مشکلات اقتصادی و فساد و حاکمیت گروه‌های الیگارشی بر سیاست آن شاخصه‌های اصلی‌اش بوده‌اند. این مشخصه‌ها نه در دوران دولت‌های نزدیک به روسیه رفع شده و نه با دولت‌های غرب‌گرایی که به خصوص بعد از انقلاب رنگی سال ۲۰۰۴ بر سر کار آمدند و خودشان نیز در فساد غرق شدند و نهایتا میدان را به رقبای سابق که در انقلاب نارنجی کنارشان زده‌ بودند باختند.

اوکراین در حال حاضر هم با مشکل بدهی‌های خارجی روبرو است، هم کسر بودجه دارد و هم ارزش پولش به شدت در حال کاهش است. رشد اقتصادی هم نسبت به سال گذشته ۵ درصد کاهش یافته. در چنین شرایطی زمانی که اتحادیه اروپا طرح جامع همکاری اقتصادی را با اوکراین مطرح می‌کند شروطش از جمله در هماهنگی با صندوق بین‌المللی پول این است که دستمزدها و حقوق بازنشستگی را مشمول را انقباظ کند، قیمت گاز و برق را تا حد زیادی افزایش دهد و درهای بازار داخلی را برای محصولات کشاورزی اروپا باز کند.

برای یانوکوویچ و اطرافیان او چنین اقداماتی و نارضایتی‌های متعاقب آن نگرانی‌آورتر از آن است که شرایط را قبول کنند و به ریسک از دست‌دادن قدرت دست بزنند. آنها به پیشنهاد «کم‌خطر» و «راحت‌تر» روسیه بیشتر تمایل نشان دادند و به رغم قول و قرارهای یک سال و نیمه از امضای قرارداد جامع اقتصادی با اروپا سر باز زدند.

طرفه این که سه هفته پیش که دولت نهایتا به خواست اپوزیسیون استعفا داد، یانوکویچ در حرکتی زیرکانه از رهبران اپوزیسیون خواست که خود نخست‌وزیر شوند. آنها اما می‌دانستند که قبول مسئولیت در این شرایط سخت اقتصادی مستلزم به قمارگذاشتن اعتبار و محبوبیتشان در میان هواداران خودشان هم هست. لذا از این کار سر باز زدند و خواست بالاتری را مطرح کردند بدون آن که از داشتن  نیروی کافی برای  برای انجام آن مطمئن باشند: تغییر قانون اساسی و نیز استفعای خود یانوکوویچ. نظرسنجی‌ها هنوز هم حاکی از آنند که یانوکوویچ اگر همین امروز انتخابات برگزار شود در دور دوم برنده خواهد شد.

میانجیگران بی‌اعتبار

این که از اواخر ژانویه نیروهای افراطی در میان تظاهرکنندگان دست بالا را پیدا کرده‌اند که از هیچ خشونتی هم ابایی ندارند و این که اپوزیسیون و کشورهای غربی هم در محکوم‌کردن خشونت این گروه‌ها تعلل می‌کنند و صرفا خشونت رژیم را آماج انتقاد قرار می‌دهند، خود معضلی است که کمکی به حل مسئله نمی‌کند.

در عین حال برخورد رژیم هم از جمله در رای‌گیری دیروز بر سر تغییر قانون اساسی و برگشت به قانون اساسی سال ۲۰۰۴ می‌توانست متفاوت باشد و محمل بیشتری برای تحرک گروه‌های افراطی درون اپوزیسیون ایجاد نکند.

غرب حالا از برخی تحریم‌ها مانند بستن حساب‌های بانکی رهبران اوکراین در غرب یا ممنوعیت سفر آنها به اروپا و آمریکا صحبت می‌کند. همزمان هستند در غرب محافلی که می‌گویند این گونه اقدامات در مورد روسیه سفید جواب نداده و در مورد اوکراین هم جواب نمی‌دهد. ضمن این که رهبری اوکراین را بیش از پیش به سوی روسیه می‌راند و وابسته‌‌تر به آن می‌کند.

این نیز هست که اتحادیه اروپا تا همین حالا هم با حمایت یک جانبه از اپوزیسیون شانس خود را برای میانجیگری کاهش داده. تحریم‌های بیشتر این شانس را باز هم محدودتر خواهد کرد. روسیه هم که با حمایت یک جانبه‌اش از دولت یانوکویچ اعتبارش خدشه‌دار از آن است که میانجی شود.

با این همه، حل بحران در گرو مصالحه روسیه و اتحادیه اروپاست. میانجیگر این ماجرا هم می‌تواند سازمان امنیت وهمکاری اروپا باشد که سوئیس ریاست آن را به عهده دارد و کمتر جانبدار بوده است. در عرصه داخلی هم گرچه رفراندوم در باره جهت‌گیری سیاسی کشور به سوی این یا آن قطب باز هم تثبیت‌کننده حالت پات کنونی باشد، ولی دستکم یک تجربه دمکراتیک است و شاید فضایی ایجاد کند که خشونت بخوابد و دوباره باب گفت‌وگو باز شود.

هر چه که هست اوکراین نه یک سره می‌تواند با روسیه باشد و نه با اتحادیه اروپا. جبر جغرافیا و تاریخ وفرهنگ مانع از آن است که سرنوشت اوکراین صرفا از میان دو گزینه بگذرد.

*******************
 این مطلب هم که سه هفته پیش نوشته شده در باره ریشه‌های بحران اوکراین است

15.2.14

«مترسکی» که فاجعه آفرید و تیتری که گویاست


تصمیمش را ۱۲ دسامبر ۱۹۷۹ گرفتند، بعد ازچند ماه بحث و فحص در محفل کوچکی از هیئت سیاسی حزب کمونیست. برخی مثل خود برژنف و آندرپوف و گرومیکو ابتدا مخالف بودند، ولی به‌تدریج این‌ها هم نظرشان برگشت. تنها کسی که تا به آخر مخالف ماند آلکسی کاسگین، نخست‌وزیر بود.

مجموعا پشتوانه تصمیم‌گیری موافقان این بود که آمریکا و غرب به مصوبات تنش‌زدایی در چارچوب کنفرانس امنیت و همکاری اروپا پایبند نیستند و روز به روز مسابقه تسلیحاتی را ابعاد تازه‌ای می‌دهند؛ انقلاب ایران در شرایطی است که شاید آمریکا ایران را اشغال کند و از جنوب مجددا شوروی را محاصره کند؛ نزدیکی دم‌افزون چین به آمریکا هم شوروی را بیش از پیش در محدودیت قرار می‌دهد و دست و پای تحرک ژئوپلتیک آن را می‌بندد؛ خود حفیظ‌الله امین، رئیس جمهور افغانستان هم که تمایلاتی از نزدیکی به غرب آشکار کرده و در عین حال کل حزب دمکراتیک خلق افغانستان هم در داخل کشور برای پیشبرد ایده‌هایش بیش از پیش رو به خشونت آورده است؛ غلبه اسلام‌گراها در اپوزیسیون هم به‌ویژه اگر قدرت را در کابل در دست بگیرند می‌تواند خطری برای بی‌ثباتی جمهوری‌های شوروی در آسیای مرکزی باشد و ...  
 
به همه این دلایل ما در چارچوب قرارداد دوستی و همکاری با افغانستان و اصل ۵۱ منشور سازمان ملل به «طور قانونی» نیرو وارد افعانستان می‌کنیم برای حداکثر یک سال و آن هم به عنوان لولوی سرخرمن، نه این که بخواهیم زیاد وارد عمل شویم. اوضاع که آرام شد و پایه‌های حضور مجدد هواداران شوروی در حزب حاکم که سفت شد و اپوزیسیون که کمی شکست خورد عقب‌نشینی را آغاز می‌کنیم. حداکثر نیرو هم ۳۰ تا ۴۰ هزار نفر برآورده شده بود.

این تصورات همانا و ماندن ۱۱ ساله در افغانستان همانا که  نیرو‌ها را هم گاه مجبور شدند تا ۱۱۰ هزار نفر افزایش دهند.  آمریکا هم به گفته برژینسکی از این که شوروی در این دام افتاده و ویتنامی هم برای آن رقم می‌خورد سر از پا نمی‌شناخت. این گونه بود که سیل کمک‌های بیشتری به سوی مجاهدین روانه شد تا جنگ بیشتر مغلوبه شود و حریف یکسره در باتلاق فرو رود. مجاهدین شمارشان به ۱۵۰ هزار نفر رسید از سی گروه کوچک و بزرگ. ۳۵ هزار نفر آنها از «براداران مسلمان» سایر کشورها بودند که به جنگ با «کفر» آمده بودند.

«ایفای فاجعه‌بار نقش مترسک»

۲۵ سال پیش وقتی که در روزی چون امروز (۱۵ فوریه) آخرین سرباز شوروی از طریق مرز ترمذ (ازبکستان) خاک افغانستان را ترک کرد،  ارتش شوروی ۱۳۷۷۸ کشته داده بود، ۵۴ هزار نفر از نیروهایش مجروح شده بودند. از مردم افغانستان نیز دستکم ۲۰۰ هزار نفر زندگی‌اشان به کام مرگ رفت و دو میلیون نفر هم آواره ایران و پاکستان شدند.

گرچه عقب‌نشنیی قوای شوروی در چارچوب یک توافق چهارجانبه با آمریکا، پاکستان و افغانستان صورت گرفت، ولی آمریکا و پاکستان به توافق پایبند نماندند و شانسی را که دولت نجیب می‌توانست برای ثبات و ممانعت از پیروزی افراطی‌گری بر افغانستان ایجاد کند نابود کردند. این گونه بود که ۳ سال بعد از خروج نیروهای شوروی دولت نجیب سقوط کرد و دوره جدید و شدیدتری از مرگ و ویرانی افغانستان را در بر گرفت. آمریکایی‌ها زمانی که با ترور  ۱۱ سپتامبر مواجه شدند قسما افسوس خوردند که در سیاست‌ها و روندهای پس از خروج شوروی از افغانستان خطا کرده‌اند.

هر چه که بود هم تندروی‌های پس از کودتای چپ‌ها در افغانستان که می‌‌خواستند جامعه را که بخشی از آن در خواب قرون و اعصار  فرو رفته بود یک شبه بیدار کنند و ایده‌های خود را به آن تحمیل سازند و به خصوص، حمله فاجعه‌بار شوروی و رویکردهای بعدی غلط غرب افغانستان را در مسیری قرار داد که بعد از سی و پنج سال هنوز هم این کشور  روی آرامش به خود نمی بیند.

آن حمله که نیروی عظیمی از شوروی گرفت و وجهه آن را در جهان بیش از پیش خدشه‌دار کرد در کنار فاجعه چرنوبیل که ناکارایی و سهل‌انگاری و فساد در سیستم حاکم را بیش از پیش عیان کرد عملا ستون فقرات "ابرقدرت" را شکستند، گیرم که مسابقه تسلیحاتی که از منظری غرب سلسله‌جنبان اصلی آن بود یا «خیانت» برخی از رهبران هم در که برخی پررنگش می‌کنند در این ماجرا محلی از اعراب داشته باشد، ولی مشکل اصلی به ناکارایی نظام برمی‌گشت که در کنار فقدان مشارکت مردم در سرنوشت خودشان و فشار غرب، دو عامل یادشده یعنی حمله به افغانستان و فاجعه چرنوبیل تیر خلاص را بر آن زدند.

آمریکایی‌ها هم در ده ساله گذشته کم و بیش تجربه مشابه‌ای را تکرار کرده‌اند. دونالد رامسفلد هم حمله به عراق را به یک راهپیمایی چند روزه تشبیه کرده بود.  اوباما اما ۵ سال بعد این با شعار که اولویت بازسازی جامعه و اقتصاد خودمان است و عراق و افغانستان هزینه گزافی را روی دست آمریکا گذاشته‌اند وارد کارزار انتخاباتی شود و رای هم آورد و حالا هم در عرصه جهانی بیش از پیش رویکردی دیپلماتیک را پیش می‌برد. عراق هم که همچنان در آتش بی‌ثباتی و ترور می‌سوزد، سرنوشت افغانستان هم که معلوم نیست سال ۲۰۱۴ که نیروهای خارجی از آن رفتند چه بشود. و امروزدر سالگرد خروج نیروهای شوروی از افغانستان تیتر یکی از گزارش‌های بی‌بی‌سی این است:

13.2.14

سری که به این زودی‌ها شاید بلند نشود


هفته پیش عکس هفته رویترز شده بود؛ سرباز اسرائیلی سر را میان دو دست گرفته و در فکر است.  شاید از خود می پرسد که این پاسداری در مرز کرانه غربی و اردن یا جایی که به دره اردن معروف شده پایانی دارد؟
 این روزها که مذاکرات صلح اسرائیل و فلسطینی‌ها با میانجیگری جان کری افتان و خیزان پیش می‌رود نام دره اردن هم بیش از پیش بر سر زبان‌هاست. دره‌ای که از درون ساحل غربی شروع می‌شود و تا ساحل شمالی بحرالمیت ادامه می‌یابد، دره‌ای که فلسطینی‌ها خودشان به آن «انبار غله و نان» لقب داده‌اند، دره‌ای که زندگی هفت‌ هزار شهرک‌نشین اسرائیلی آن با مزارع و امکانات بسیار پیشرفته‌اشان در تباین و تناقض با زندگی فقیرانه فلسطینی‌های دره است که قسما به عنوان نیروی کار و برای رزق و روزی به خدمت شهرک‌نشین‌ها درآمده‌اند.
و برای «امنیت» مرزهای همین دره با اردن است که اسرائیل همچنان می‌خواهد برای دهه‌ها حفاظت از مرز را خودش به عهده داشته باشد، ولو که مرز مشترک خودش نیست. توجیه اصلی‌اشان هم این است که شاید اردن وضعیت بی‌ثباتی پیدا کند، این بی‌ثباتی و افراطی‌گری ناشی از آن به کرانه باختری  سرریز کند و مرزهای غربی و جنوبی وشمالی اسراُئیل با کرانه باختری هم ناامن شود.
فلسطینی‌ها هم پاسخشان این است که نگرانی امنیتی دارید؟ باشد،  بعد از عقد قرارداد صلح هم، ۵ سال دیگر سربازانتان را در مرزی که اصلا ربطی به شما ندارد نگه دارید و بعدش هم نیروی بین‌المللی مستقر شود. اسرائیل اما همچنان بر سر حرف خود ایستاده است: حاشیه‌ای نسبتا وسیع از دره اردن در مرزهای اردن را به ما بدهید تا از امنیت خودمان با سربازان خودمان پاسداری کنیم!

 هم این موضع و هم اصرار بر این که فلسطینی‌ها باید اسرائیل را به عنوان کشور یهودی به رسمیت بشناسند و نیز کم وکیف تبادل اراضی به جای مناطقی از ساحل غربی که به شهرک‌های اسرائیلی بدل شده‌اند و همچنین مسئله آواره‌ها و بیت‌المقدس مشکلات اصلی مذاکرات هستند. کری در دو سال گذشته ۱۱ بار به اسرائیل و منطقه فلسطینی‌ها رفته شاید که صلحی برقرار کند. او حالا گفته که تا آوریل وقت دارد.
 ولی ظاهرا در اسرائیل همچنان اراده‌ای برای یک صلح ولو کمی منصفانه وجود ندارد. دولت اسرائیل بیش از پیش به روزهای پس ازشکست تلاش‌های کری فکر می‌کند و یک طرح B که مانع تحریم‌های احتمالی علیه این کشور شود، طرحی که بر اساس آن اسرائیل مثل نوار غزه یک جانبه و بدون هماهنگی با فلسطینی‌ها نیروهای خود را از ساحل غربی بیرون می‌کشد و هیچ  امتیازی هم بابت بخش‌های اشغالی آن به فلسطینی‌ها نمی‌دهد. فلسطینی‌ها هم بیش از پیش از نتیجه‌بخش‌بودن تلاش‌های کری ناامید می‌شوند و در حال فکرکردن جدی‌تر به طرح درخواست پذیرش فلسطین به عنوان کشوری مستقل در سازمان ملل هستند.
و تا دور بر این اساس می‌چرخد، سرباز هم شاید همچنان در نگرانی بماند و دغدغه رهایش نکند.

12.2.14

او که رفت مارکس هم نمی ماند


جنی وست فالن روز ۱۲ فوریه ۱۸۱۴ در خانواده‌ای‌ زاده شد که همه اسباب برای آسایش و زندگی مرفه و بی‌دغدغه‌اش فراهم بود. پدرش عضو شورای دولتی پروس بود، مردی باسواد و مسلط به چند زبان. مادرش هم از یک سوتبار به اسکاتلند می‌برد و نام خودش هم یادآور این اصل و نسب بود.

دو ساله بود که به دلیل انتقال اجباری پدر همراه با او و خانواده از زالسودل به ترییر نقل مکان کرد. در همین شهر بود که پدرش با پدر مارکس آشنا شد و خودش ۵ ساله بود که برای اولین بار مارکس پسربچه را دید. آشنایی درست و حسابی‌ با شوهر آینده‌اش البته بعد‌ها از طریق برادرش روی داد که با مارکس جلسات بحث و گفت‌و‌گو داشت و او هم اجازه داشت که در این بحث‌ها شرکت کند.

۱۷ سالش که بود هم فرانسوی صحبت می‌کرد و هم آلمانی و هم انگلیسی و هم تسلط قابل اعتنایی بر برخی از آثار شکسپیر و هاینه و گوته داشت. سال ۱۸۳۶ در حالی که مارکس ۱۸سال بیش نداشت و دانشجوی حقوق شده بود عشقش به جنی ۱۴ ساله را برملا کرد. او حالا در همین سن هم به ملکه رقص ترییر معروف شده بود. ۷ سال بعد که مارکس فارغ التحصیل شده بود عاشقی او و جنی آشکار شد و به ازدواج راه برد، شاید بدون آنکه جنی بداند که چه زندگی پر فراز ونشیبی در انتظار هر دوی آنهاست و آن زندگی راحت و بی‌دغدغه‌ای که هر دو در بچگی و نوجوانی قسما به طور مشترک طی کرده‌اند به خاطره تبدیل می‌شود.

جنی و مارکس اما هر دو آگاهانه این سرنوشت را تحمل کردند، به اعتبار اینکه می‌خواستند از محیط و شرایطی که در آن زیسته‌اند فاصله بگیرند، با روح تحولات زمانه که در پس دیوار خانه‌های اعیانی و اشرافی کمتر رخنه کرده بود همگام شوند و قسما روایت گر و تحلیل گر آن باشند.

مارکس در گیرآوردن کار در آلمان به مشکل خورد و تعقیب سیاسی هم مزید بر علت شد تا همراه با جنی به پاریس برود. پاریس که حالا در آستانه انقلاب قرار داشت میعادگاه مارکس و جنی با تولستوی و باکونین و هاینه شد. شهری که اولین فرزند زوج‌ در آن زاده شد و شهری که اولین بار مارکس به انگلس برخورد.

دو سال بعد فرانسه مارکس و جنی را بیرون کرد. آن‌ها سر از بروکسل درآورند و زندگی دشوارشان آغاز شد. جنی دو بچه دیگر زاد و مارکس و انگلس برای اتحادیه کمونیست‌ها مانیفست کمونست را تدوین کردند. تنها برگی که از نسخه اولیه مانیفست باقی مانده جمله‌های آغازینش با دست خط جتی ا ست.

سال ۱۸۴۸، اندکی پس از انقلاب فرانسه دولت بلژیک نیز عذر مارکس و جنی و بچه‌هایشان را خواست و آن‌ها دوباره به پاریس رفتند، از آنجا به کلن، ترییر، و رانده شده از همه این شهرها دست آخر، سال ۱۸۴۹ به لندن نقل مکان کردند.

در لندن مارکس به نوشتن «کاپیتال» آغازید، در حالی که انتشار کتاب‌ها و نوشته‌هایش یا بایکوت بود یا پول کمی بابت آن‌ها پرداخت می‌کردند، آن هم با ۴ بچه و خودش و جنی و یک خدمتکار در آپارتمانی در زیر شیروانی در لندن و خانه به دوشی های بعدی ناشی از فقر و نداشتن پول کافی برای اجاره. ففط کمک خرجی انگلس بود که چرخ زندگی خانواده را می‌چرخاند.

آقای انگلس ...

سردبیر نیویورک دیلی تریبون در آمریکا، بزرگ‌ترین روزنامه آن زمان دنیا، در همین ایام به سبب آشنایی با جنی مارکس را ماموریت داد که با استفاده از مواد و اسناد بریتش موزیوم یادداشت‌ها و تحلیل‌هایی در باره تاریخ و سیاست در اروپا بنویسد. مارکس اما انگلیسی‌اش چندان قوی نیست. کار ادیتوری را جنی به عهده می‌گیرد و نیز بازنویسی را، زیرا خط مارکس را بعضا خودش هم نمی‌توانست بخواند. این یادداشت‌ها بعدا با قلم انگلس تکمیل و مبسوط می‌شدند و برای روزنامه ارسال. این گونه بود که صد‌ها هزار خواننده نیویورک دیلی تریبون دو سال تمام هفته‌ای دوبار از قلم مشترک مارکس و انگلس و همکاری قابل اعتنای جنی با تاریخ و سیاست اروپا آشنا شدند.


جنی نامه‌های متفاوتی به انگلس نوشته است، عمدتا در هنگامه‌ای که مارکس بیمار است و کف گیر مالی خانواده به ته دیگ خورده، موردی که استنثا نیست. او در نامه‌ها انگلس را آقای انگلس صدا می‌کند، شاید به دلیل آگاهی‌اش از ماجراهای انگلس با زنان یا شک و تردیدهایی که نسبت به چند و چون اقامت‌ گاه و بی‌گاه مارکس در منچستر و در خانه انگلس داشت. رابطه ناخوشایند خود جنی با دوست دختر انگلس هم مسئله بود.  دوست دختر انگلس کاری به کار دیگران و همنوعان نداشت و سر یکسره در لاک زندگی مرفه خود فرو کرده بود. زندگی بدون سند و عقدنامه او با انگلس نیز چندان جنی را خوش نمی‌آمد. به دلایلی از این دست او حتی حاضر نشد در مراسم ختم همبر انگلس هم شرکت کند.

در همین ایام دو بچه کوچک مارکس و جنی در‌‌ همان خانه زیر شیروانی مردند. فرزند پنجم که‌زاده شد، سه ماه بعدش هم خدمتکار خانه پسری به دنیا آورد، که او هم پدرش کسی نبود جز مارکس. از نامه‌های تازه منتشر شده جنی برمی آید که از رابطه مارکس و خدمتکار باخبر بوده ولی به روی خود نمی‌آورده. و در تمامی این ایام جنی مشوق آن بود که مارکس کار خود بر روی سرمایه را بی‌وقفه ادامه دهد.

۶ سالی پس از اقامت در لندن مالی که از ارث به خانواده رسید به آن‌ها امکان داد که به خانه‌ای آبرومندانه‌تر نقل مکان کنند. و سال ۱۸۶۷ که اولین جلد کاپیتال بعد از ۱۶ سال کار بر روی آن منتشر شد وضع مالی خانواده بهبود بیشتری یافت. و در تمامی این سال‌ها جنی هم ویراستار مارکس بود، هم مدیر امور انتشاراتی او، هم مادر و همسر. 

با بهبود وضعیت مالی خانواده جنی دوباره بیش از پیش به علائق خود برگشت، نقدهای قابل اعتنایی در زمینه تئا‌تر در روزنامه معتبر آلگماینه نوشت و...

روز ۲ دسامبر ۱۸۸۱ جنی پس از یک بیماری سخت در لندن درگذشت. پیش بینی دوست خانوادگی آن‌ها، ویلهلم لیبکنشت، نویسنده و فعال سیاسی نامدار آلمان این بود که مارکس هم دیگر دوام نمی‌آورد:
 «با او مارکس هم می‌میرد. مرگ او مرگ مارکس است. همه آنهایی که این دو را می‌شناسند این را می‌دانند.»

پیش بینی درست بود: ۱۸ ماه بعد مارکس هم رفت. 

*******************************

امروز ، ۱۲ فوریه ۲۰۱۴، که دویستمین سالگرد تولد جنی مارکس است در شهر زادگاه او و شهری که در آن بزرگ شد مراسم متفاوتی به مدت یک هفته برپاست. ۳۲۹ نامه و یادداشت جنی مارکس نیز در کتاب تازه‌ای که در باره بیوگرافی او منتشر شده در دسترس علاقه مندان قرار گرفته‌اند.

7.2.14

از «قرص روز بعد» تا ترانه «نه، من آن نیستم که


• در جریان بحث‌های اخیر مربوط به تشکیل دولت ائتلافی مرکب از دو حزب بزرگ آلمان (سوسیال‌دمکرات‌ها و اتحادیه مسیحی‌) یکی از محورها هم آزادکردن خرید «قرص روز بعد» یا قرص ضدبارداری بعد از رابطه  بوده و هست.

سال گذشته بیمارستانی مربوط به کاتولیک‌ها در کلن از دادن این قرص به زنی که مورد تجاوز قرار گرفته بود خودداری کرد که بحث و جنجال بسیاری برانگیخت و حالا آزادسازی آن بحث دولت ائتلافی است تا هر زنی که به هر دلیلی رابطه جنسی معطوف به بارداری احتمالی داشته و نمی‌‌خواهد که باردار شود مثل همه کشورهای اروپایی دیگر (به جز لهستان وایتالیا) برود و بدون نسخه از داروخانه قرص را بخرد، نه این که دسترسی به این قرص منوط به موافقت پزشک و صدور نسخه باشد.

در واقع وقت‌گرفتن پیش دکتر و نشستن در اتاق انتظار و خریدن قرص و ... ، به خصوص که در ساعات غیرروز باشد به تلف‌شدن زمانی می‌انجامد که هر لحظه‌اش برای جلوگیری از بارداری غنیمت است. گرچه قرص روز بعد تا ۷۲ ساعت امکان تاثیر دارد ولی با هر ساعت فاصله از زمان رابطه این تاثیر کمتر می‌شود.

حالا بر سر آزادسازی این قرص از قید نسخه‌ جبهه‌های متفاوتی در آلمان شکل گرفته. از یک سو بخش‌های بزرگی از فعالان حقوق زنان هستند که محدودیت در خرید قرص را نوعی قیم‌مابی نسبت به اراده آزاد و خودمختاری زنان تلقی می‌کنند و در دیگر سو کاتولیک‌ها هستند که می‌گویند برای حفاظت از جان در شرف تکوین در همان ۷۲ ساعت اول هم نباید قرص آزاد شود، به خصوص که می‌تواند زادوولد را بیش از پیش محدود کند. اتحادیه مسیحی خانم مرکل هم کم وبیش در خط کلیساهاست، در حالی که سوسیال‌دمکرات‌ها از آزادسازی قرص دفاع می‌کنند.

طرفه این که انجمن حمایت از خانواده (Pro Familie) هم، حامی آزادسازی قرص است. استدلالش این است که از یک سو در کشورهایی که این قرص آزاد است شمار سقط جنین‌های قانونی و غیرقانونی با همه خطرات و پیامدهایی که برای زنان دارد پیوسته رو به کاهش رفته و از سویی هم، بنا به تجربه، بچه‌های ناخواسته که با برنامه‌ریزی تولید و زاده نشوند و برای وضعیت کاری و اقتصادی زن یا مرد یا برای رابطه بین زن و مرد مشکل ایجاد کنند تربیت و مهر و مواظبت لازم را دریافت نمی‌کنند و همچون شخصیت‌هایی با کمبود روانه جامعه می‌شوند.

منافع اقتصادی هم البته در بحث قرص حسابی نقش دارد. دکترهای زنان که سالانه ۴۰۰ هزار نسخه برای این قرص می‌نویسند و بابت ویزیت زن‌ها از این بابت از بیمه‌ها درآمدی نسبتا بالا دارند عملا با آزادشدن قرص این درآمد را از دست می‌دهند.

در عوض شرکت‌های دارویی امیدوارند که با آزادشدن قرص فروش آن بیشتر شود و سود بیشتری به جیبشان واریز شود.

القصه بر سر یک حب قرص کوچک چه منافع و ایدئولوژی‌ها و حقوقی که با هم درگیر نشده‌اند.

••در اسپانیا به همت یک خانم پرفسور ادبیات سایتی راه افتاده که بخش عمده آن به تجارب و فعالیت  زنان در راه دستیابی به حقوق بیشتر اختصاص دارد. بخش بزرگی از سایت به ویدئوهایی اختصاص دارد که دختران با مادران و زنان نسل‌های قبل از خودشان به گفت‌وگوهای کوتاه می‌نشینند و از مراحل مختلف بهبود حقوق زنان در اسپانیا و خاطرات آنها در این رابطه می‌پرسند. این خاطرات از آن رو اهمیت دارند که کمتر مکتوب شد‌ه‌اند یا به کتاب‌های آموزشی راه برده ‌اند.

گفت‌وگوها به مسائل مختلفی برمی‌گردد، از مسئله کار و اشتغال و حق تحصیل و بارداری زنان تا حق حضانت و حقوق خانواده و خشونت در خانواده و ...

هدف این است که دختران جوان، به خصوص نسل سومی که از محدودیت‌های دوران فرانکو چیزی نمی‌داند و عمدتا میوه‌چین دستاوردهای دهه‌های گذشته‌اند این دستاوردها را کم نگیرند، فکر نکنند که آسان به دست آمده و خود نیز برای گسترش آنها دست به کار شوند.

مادران از دوران فرانکو می‌گویند که دستاوردهای جمهوریخواهان برای زنان را پس گرفت، زنان را بیش از پیش وابسته مردان کرد و نیز از رابطه انتقال به دمکراسی و بهبود حقوق زنان پس از سال ۱۹۷۵(مرگ فرانکو) تا کنون می‌گویند.

این سایت به خصوص در حال حاضر که تلاش دولت محافظه‌کار اسپانیا برای محدودسازی حق زنان در سقط جنین به موضوع داغ روز بدل شده نقشی محوری در تغذیه فکری و بسیج زنان مخالف بازی می‌کند. تا کنون زنان اجازه داشتند که در مشورت با پزشک در ۱۴ هفته اول بارداری سقط جنین کنند، دولت کنونی اما لایحه‌ای به مجلس برده که سقط جنین را به جز در مواردی معدود ممنوع می‌کند. و طرفه این که بخشی از زنان محافظه‌کار نزدیک به این حزب نیز با قانون پیشنهادی سفت  و سخت جدید از در مخالفت درآمده‌اند، آنهاخواهان آنند که حداقل زمان و دامنه موارد مربوط به امکان سقط جنین گسترش یابد.

سایت را کلیک کنید ابتدا ترانه‌ای زیبا از ماری ترینی شروع می‌شود، مربوط به سال‌ ۱۹۷۱ و از اولین ترانه‌های اعتراضی علیه محدودیت‌ها برای زنان: «من (دیگر) آن نیستم که تو همیشه در هچلش می‌گذاری و همیشه هم ترا بخشیده است، من آن نیستم که همیشه به همه چیز آری گفته، نه من آن نیستم...»